یاس من
یاس من

یاس من

امردادی مثل خودم

حتی اگه مرداد ماه تولدم هم نبود بازم دوستش داشتم. خیلی خوشحالم که توی گرمترین ماه سال به دنیا اومدم. ماه میوه های خوشمزه و مسافرت و دریا وآبتنی. ماهی که اگه بری مهمونی بهت چای تعارف نمی کنن و برات شربت میارن.(البته خونه بعضیا همیشه برات چای میارن و به زور هم می گن بخور  و نمی بینن که هوا چقدر گرمه و لباسامون خیسه!!!)

اگه بخوام بگم مرداد چه رنگیه. حتما می گم سبز چمنی یا قرمز آتشین. ماه مرداد با سمبل شیر و مظهر غرور برای من  همیشه قشنگه. توی کتابای طالع بینی نوشته : "مردادی ها باید فروتنی بیاموزند." ( فکر نمیکنم مورد من یکی درست باشه. یه بار یکی از دوستای فوق العاده مغرورم بهم گفت : نه تو مردادی نیستی آخه خیلی متواضعی .

 البته این تعریف از خود شاید نشانه فروتنی نباشه!)

این ماه برای من خیلی خاصه . ماهی که همسرم برای اولین بار به من ابراز عشق کرد.

من همیشه باهم ماهی های خودم خوب ارتباط بر قرار می کنم مثلا با هلیا جون.

از همون لحظه اول که دیدمت ازت خوشم اومد. توی فنی  و حرفه ای دم در سالن  با یه مانتوی آبی ایستاده بودی. رنگ خیره کننده رژ لبت خیلی بهت میومد. با اعتماد به نفس و  رضایت خاطر درونی ایستاده بودی. وقتی رفتیم تو کلاس همون سوالی که توی ذهنم بود رو پرسیدی و البته همون جوابی رو هم که انتظار داشتم گرفتی! بعد از کلاس با هم سوار تاکسی شدیم و تو کرایه رو حساب کردی. مردادیه سخاوتمند.

 روی پل هوایی با اشتیاق وصف نشدنی بهم گفتی که یه سال و اینقدر ماه و اینقدر روزه که ازدواج کردی. معلوم بود که چقدر عاشق شوهرت هستی. عشق آتشین مرداد ماهی.

نمیدونی اما  تا هفته بعد که دوباره اون کلاس مزخرف شروع بشه تو ذهنم بودی. تنها چیزی که می تونه باعث رضایت من از اون کلاس بی نهایت کسل کننده و وقت تلف کن بشه آشنایی و دوستی با  تو دوست مرداد ماهی خودمه.

مرداد فقط یکی از نقاط اشتراکمونه و در واقع یه بهونه برای اینکه بهت بگم :

عزیزم تولدت مبارک

اولین بار که می خواستم تولدت رو تبریک بگم دو روز با تاخیر بود باعث شرمندگیه که هفتم رو با نهم اشتباه کردم. به نظرم حتما باید توی همون روز تولد به آدم تولدشو تبریک بگن نه فردا پس فرداش که دیگه فایده نداره. امیدوارم امسال اولین کسی باشم که توی روز میلادت ، تولدت رو تبریک می گم.

هلیا جون من از وقار مردادی ات ، زیبایی مردادی ات و از اعتماد به نفس سر شارت خوشم میاد. از اینکه با من همیشه رو راستی خیلی خوشحالم. از مهربونی هات و دلسوزی هات و حتی از راهنمایی هات متشکرم.

هر وقت بهت تلفن می زنم و تو گوشی رو بر می داری و با ذوق و شوق می گی : " سلام بهاره. خوبی ؟"

حس می کنم از بچگی باهات دوست بودم و این صدای گرموخیلی وقته که می شناسم.

امیدوارم خورشید دوستیمون مثله خورشید ماه مرداد شعله ور باقی بمونه.

خواهرت بهاره

تفاوت

همسایه روبروییمون یه مرغ مینا خریده و گذاشتنش توی بالکن . بالکنشون با بالکن ما با یه تیغه چند سانتی از هم جدا شده. هر روز همه اعضای خانوادشون یکی یکی وقت میذارن میان توی بالکن و قربون صدقه مرغ مینا میرن. سلام مینا جون خوبی؟ عزیزدلم چی کار می کردی؟ غذا برات آوردم و ... 

بعضی وقتا یه چیزایی میگن که اگه کسی ندونه فکر میکنه دارن با بچشون حرف می زنن و فداش می شن. 

همسایه پایینیمون که جدیدن افتخار دادن همسایمون شدن یه پسر کوچولو دارن که هنوز حرف نمیزنه ولی راه میره .(اینو از صدای کفشاش فهمیدم.) تا به یه چیزی دست می زنه  یا یه کار خلاف میل مادرش انجام میده ، داد و هوار مادرش سر به فلک میکشه. سر بچه چند ماهش دادمیزنه : نکن . الهی بمیری داغتو ببینم و ادامه اش چند تا فحش آبدار تثارش می کنه.  بچه هم فقط جیغ می کشه. حتی شبا هم از خواب بیدار میشه جیغ میزنه.  

دلم برای بچه میسوزه حتی به اندازه یه مرغ مینا هم احترام نداره.

 

یاس و یوسف

دبیرستانی که بودم می گفتم : من هیچ وقت شوهر نمی کنم. دانشگاه که رفتم می گفتم : نه بدون عشق و تنها که نمیشه زندگی کرد. ازدواج می کنم ولی بچه دار نمیشم. بچه یعنی دردسر. 

وقتی هم که خواستم عروسی کنم به همسرم گفتم که من بچه نمی خوام. اونم قبول کرد. اما فرداش گفت : یه دونه بچه رو که باید داشته باشیم! منم واسه گل روش قبول کردم !! حرفشم منطقی بود. آخه ات ساین می خواد  حالا حالاها درس بخونه و هر موقع ازش می پرسیدی کی می خوای بچه دار  بشی؟ می گفت:"هفت هشت سال دیگه. " واسه همینم خیالم راحت بود. البته از فشار اطرافیان از جمله مادر عزیزم نمی شد راحت در رفت. هنوز چند ماه از عروسیم نگذشته بود که حرفها شروع شد .... 

اولش اهمیت نمی دادم ولی بعدش که حرفاشون جدی تر شد عصبانی هم می شدم.  هر بار موکولش می کردم به یه وقت دیگه.مثلا گفتم هر وقت خونه خریدیم. هنوز چند ماه از حرفم نگذشته بود که خونه خریدیم! مامانم می گفت حالا دیگه بهونه ات چیه؟ 

دیگه پاک کلافه شده بودم از مامان خواهش کردم که تا بعد از عید هیچ حرفی راجع به این موضوع نزنه. اونم قبول کرد. ولی هر وقت منو می دید دوباره روز از نو روزی از نو... 

نمی دونم چه اتفاقی افتاد که یه روز از ته دلم احساس کردم دلم می خواد مادر بشم. با همه یاخته های تنم ،با تک تک سلولهای بدنم، با روح و جانم می خواستم که مادر بشم. یه کم هم می ترسیدم چون مادر یعنی "گذشت" .

ات ساین اولش درس رو بهونه کرد ولی وقتی شور و شوق منو دید قبول کرد. و خدای مهربون به ما یه لطف ویژه کرد و دو تا هدیه الهی بهمون داد و یه دفعه تعداد اعضای خانوادمون از عدد 2 پرید روی 4! 

خیلیا به خودشون اجازه دادن حرفای نا امید کننده بزنن : پدرتون در اومده. بیچاره شدین. حالا باید دو تا پوشک بخرین و از این حرفای الکی. بعضیا هم به خودشون اجازه بیشتری دادن و واسه فرشته های ما اسم گذاشتن : الستون و بلستون، لولک و وولک ،... 

همشون باعث اعصاب خوردی می شدن ولی یه لحظه های فراموش نشدنی رو تجربه کردم که برای  مادرای یه قلویی اتفاق نمیافته. 

هرگز اون لحظه  توی سونو گرافی که خانم دکتر بهم گفت دو قلو داری رو فراموش نمی کنم. اونقدر خوشحال شدم که چشمام خیس از اشک شادی شد. روی صفحه مانیتور دو تا جسم می دیدم : دوقلوهای مادر. حالا درون من دو تا زندگی جریان داره.

لحظه استثنایی دیگه که اونم هیچ وقت از یادم نمیره وقتی بود که برای اولین بار صدای قلب فرزندانم رو شنیدم. انگار یه مسافت طولانی رو دویده بودند. قلبشون تند تند می زد و دوباره چشمام خیس از احساس مادرانه شد.

من مادر شده بودم.

خدایا شکرت.

خدایا هیچ وقت ازت نخواستم که بهم دختر بدی یا پسر. به نظرم نا شکری بود. راضی به رضای خودت بودم و تو هم اونقدر مهربون هستی که به ما هم دختر دادی و هم پسر. الهی هزاران هزار بار شکرت. اینم از اون لحظه های زیبا بود که همیشه جای شکر داره. 

برای یه مادر باردار هیچ چیز لذت بخش تر از حرکت جنینش نیست.برای من این لذت دوبله است.وقتیکه هر دو تا شون با همدیگه تکون می خورن من غرق لبخند و شادی می شم. اون موقع فقط می تونم بگم خدایا شکرت. 

اسمهاشون رو که انتخاب کردیم تصمیم گرفتم به همه بگم که نکنه تا تولد بچه هام احیانا کسی لطف کنه و یه خوابی بیبنه و بیاد بگه اسم دختر تو بذار فلان و اسم پسرتو بذار بهمان چونکه من خواب دیدم! 

واسه همین به همه اسم هدیه های الهی مون رو اعلام کردم : یاس و یوسف.   

دوستان عزیزی که خیلی لطف داشتن گفتن انتخابای خوبین و خوش سلیقه این و خلاصه موج مثبت دادن. 

بعضیا اول پرسیدن : کی اسماشونو انتخاب کرد تو یا شوهرت؟؟؟؟؟ 

بعضیا هم تحت تاثیر بعضی فیلما گفتن: پدر شوهرت باید اسم بچه هاتو انتخاب کنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 یه نفر هم در کمال تعجب بنده گفت : من این اسمها رو دوست ندارم به جاش اینا رو بذارین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یه نفر دیگه هم گفت : تا بچه هات به دنیا بیان صد دفعه اسمشون رو عوض می کنید. وقتی بهش اطمینان دادم که  اسماشون همینه و تغییر نمی کنه. در کمال خونسردی گفت : ما هم این دوران رو گذروندیم. 

بدبینانه ترین حالت وقتی بود که یه نفر گفت: مطمئنی شوهرت با این اسمها موافقه؟ نکنه موقع شناسنامه گرفتن اسمها رو عوض کنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بی بی جون

چندین ساله که نبودنت اشکامونو جاری می کنه اما یادت همیشه توی دلامونه. 

 بی بی جونم دلم برات تنگ شده خیلی زیاد. کاشکی بودی ... خدا رحمتت کنه.   

کاشکی بودی تا سرمو روی پاهات میذاشتم و تو موهامو نوازش می کردی و درد و دل می کردیم. 

کاشکی بودی تا دستای پیرتو می بوسیدم. صورتتو می بوسیدم.

کاشکی بودی واسه رضا دعا می کردی تا من خیالم راحت می شد. آخه امروز کنکور داره.  

برای همسرم اینقدر از خاطره هات و حرفات و کلمات قصارت گفتم که باوجودی که هیچ وقت تو رو ندیده خوب میشناسد.  

یادمه یه بار که اومده بودی خونمون استقلال بازی داشت. بهت گفتم: بی بی دعا کن استقلال ببره. تو هم گفتی به حق پنج تن  ۵ تا گل بزنه. استقلال برد و ۵ تا گل هم زد. 

 من و رضا و مامان از خوشحالی کلی بوست کردیم. بازی تموم شده بود ولی تو هنوز داشتی دعا می کردی. قربونت برم بی بی مهربونم. 

حالا کی واسه رضا دعا کنه که حتما قبول شه؟ 

بی بی جون براش دعا کن با اون دل پاکو درد کشیده ات براش دعا کن. دعای تو حتما مستجاب میشه آخه تو بنده خوب خدا بودی.روحت شاد. 

مهمان اجباری!

عید بود و بساط دید و بازدید اول سال پهن. من و ات ساین هم رفتیم عید دیدنی خونه خواهر بزرگش که توی کرج زندگی می کنه.حدود سه و نیم چهار بعد از ظهر بود که ات ساین بدون مشورت با من جلوی همه گفت: عید دیدنی بریم خونه دختر خواهرش : معصومه.حالا که تا اینجا اومدیم بریم اونها رو هم ببینیم. 

(معصومه تابستان گذشته ازدواج کرده بود و تقریبا نزدیک مادرش توی کرج زندگی می کنه.) 

من ترجیح می دادم اول اون بیاد خونم بعد من برم خونش. درستش هم اینه که کوچکتر به بزرگتر احترام بذاره و اول اون بره خونه بزرگتر. 

روز اول سال معصوم همراه شوهرش آمده بود سمت ما و خونه دایی بزرگش هم رفته بود ولی راهشو کج نکرده بود یه سری هم به این یکی دایی بزنه. چون کاملا واقفه که این دایی اش توی این باغا نیست. 

من کلی بم برخورده بود که چرا ات ساین اول با من مشورت نکرده و چرا کوچکتر بزرگتری رو فراموش کرده. ولی چاره ای نبود. جلوی خواهر شوهرم اعلام کرده بود که بریم و دیگه نمیشد کنسلش کرد. با ناراحتی سوار ماشین شدم و راه افتادیم به سمت خونه بزرگترین نوه خانواده شوهری. 

وقتی رسیدیم و داشتیم از ماشین پیاده می شدیم کله یه پیرزن فضول رو دیدم که از لای در بیرون آمد و ما رو تماشا می کرد و کسی نبود جز مادر شوهر معصومه!! 

(آخه معصوم با مادر شوهرش توی یه کوچه زندگی می کنه. البته مادر شوهرش از اون مادر شوهراست که خدا رحم کنه ولی معصوم هم هفت خطه و خوب بلده چطوری با این پیرزن و دختراش کنار بیاد.خب از قدیم گفتن : خدا در و تخته رو به هم جور می کنه. ) 

من تا پیرزن رو شناختم سلام احوال پرسی کردم و ات ساین هم پشت سرم سلام علیکی کرد و تا آمدیم قدم برداریم سمت خونه عروس پیرزن یعنی معصوم؛ خواهرشوهرم گفت : زشته حالا که مادرشوهر معصوم ما رو دیده باید بریم خونشون. 

یکی نبود بگه بابات خوب ننه ات خوب ما خونه دخترتم زورکی اومدیم حالا اول باید بریم پابوس مادر شوهرش؟ کجاش زشته؟ سلام علیک که کردیم دیگه بسه. چرا باید بریم خونشون؟؟؟؟ 

ات ساین هم اصلا دوست نداشت که بریم ولی به خواهرشم چیزی نگفت و کنار گوش من غر زد. 

شوهر خواهرشم که تعجب کرده بود و می گفت : ما که قبلا خونه اینا عیددیدنی رفتیم ؛پشت سرمون راه افتاد. وارد حیاط شدیم. یه ساختمون دو طبقه بود که شب عروسی معصوم از اینم نامرتب تر بود. شوهر پیرزن که یه زیر پیرهنی و شلوار کردی پوشیده بود و داشت ماشینشو تعمیر می کرد؛ ما رو که دید کلی تعجب کرد.بابای معصوم رو که دید احتمالا حدس زد که ما از فامیلای معصوم هستیم .اصلا ما رو نمی شناخت اگه ما هم اونو توی خیابون میدیدیم نه توی خونش نمیشناختیمش. 

صاحبخونه زودتر از ما رفت داخل.خواهر شوهرم هم ما رو دم در توی آفتاب نگه داشته بود تا مادر شوهردخترش بگه بفرمایید!!! منوکارد میزدن خونم در نمی یومد. همه فهمیدیم  پیرزن زودتر رفته بود که خونه رو مرتب کنه! بالاخره اجازه ورود صادر شد.وارد راهرو شدیم که یه عالمه کفش ریخته بودن توش. آدم فکر میکرد قبل از ما ۲۰ نفر مهمون دیگه تو خونه نشسته.  

انگار نه انگار که اون خونه دو روز پیش خونه تکونی شده بود ( شاید هم خونه تکونی نکرده بودن) و سه تا دختر توی اون خونه زندگی میکرد.برای خودش بازار شامی بود. 

دخترا به خودشون زحمت ندادن یه طبقه بیان پایین و به ما که زورکی مهمونشون شده بودیم خوشامد بگن.آخه برادر شوهر مجردم بامون نبود!!!! 

خلاصه  من و ات ساین و خواهرش روی یه کاناپه عهد فتحعلی شاه نشستیم.سمت چپمون هم آقایون پدر داماد و عروس.( پدر داماد رفت تیپ زد و اومد) 

سمت راست من یه میز کنار دیوار بود که پر بود از خوردنی های مخصوص عید نوروز. مخصوصا یه ظرف بزرگ آجیل که به من چشمک می زد. 

پیرزن که با یه دستش چادر رنگ و رو رفته گل گلیشو زیر بغلش نگه داشته بود با دست دیگه اش ۳ تا کاسه از روی همون میز خوراکیهای خوشمزه برداشت و رفت توی اتاق و چند لحظه بعد با کاسه های پر شده از تخم کدو برگشت و جلوی هر دو نفر یه کاسه گذاشت!!!!!! و دوباره رفت توی همون اتاق و با یه مشت بادوم برگشت و توی هر کاسه چند تا دونه بادوم گذاشت!! بعدش برای هر نفر یه بشقاب میوه خوری گذاشت و گفت بفرمایید.  

من که کاملا مات و مبهوت این پذیرایی شاهانه شده بودم یه نگاه به ات ساین انداختم و فهمیدم که اونم توی وضعیت مشابه منه. خیلی دلم می خواست قیافه خواهرشوهرم رو هم ببینم ولی متاسفانه نشد. 

آخه بگو خانم تو که می دونستی مادر شوهر دخترت خسیسه چرا براش مهمون تراشیدی؟ اونم از نوع اجباری؟ همون یه مثقال آبرویی هم که پیش ما داشت بردی که. توی مراسم عروسی معصوم از این ویژگی کاملا بارز خانواده داماد مطلع شده بودم اما واقعا فکرشم نمی کردم که با بدترین نوع پذیرایی توی عمرم مواجه شم.  

توی این فکرا بودم که پیرزن با سینی استکان آبجوش که به قول خودش چای بود ظاهر شد و تعارف کرد. بعدش خواست بگه ما با کلاسیم به جای قند یه ظرف نیمه نصفه از آبنبات و تافی و شکلات تعارفمون کرد. منم یه تافی برداشتم و همین که گذاشتمش توی دهنم متوجه شدم که چند سالی از تاریخ انقضاش گذشته. 

پیرزن مدام اصرار می کرد بفرمایید. بفرمایید. و خواهرشوهرم هم پشت سرش هی به ما می گفت : بخورین بخورین زشته زحمت کشیده. 

حالا کدوم زحمت ؟ منکه نمی دیدم. شاید به خاطر این بود که عینکمو خونه جا گذاشته بودم. 

واسه اینکه تافی دندون شکن از گلو پایین بره مجبور شدم علیرغم میل باطنی ام چای بخورم. تا دستم رفت سمت استکان ؛خواهر شوهرم گفت: بهاره چرا چای نمی خوری سرد شد.  

(میدونه من چای دوست ندارم؛نمی دونم چرا همیشه اصرار داره که من چای بخورم. انگار آب آناناس یا آب هویجه.) 

چای که نگوکلر بگو .مزه ......... می داد. صد رحمت به همون تافیه مونده. 

ات ساین به اصرار های خواهرش برای خوردن چای اعتنایی نکرد و به جاش چند تا دونه تخم کدو شکوند. فکر کنم اونم برای این بود که خواهرش دیگه بهش نگه بخور بخور زشته.

پیرزن و شوهرش درباره سفر چند روز پیششون حرف می زدن. من مونده بودم اینا با این همه خساست سفر هم میرن؟ 

زیاد طول نکشید که خواهر شوهرم فهمید چه اشتباهی کرده و بهمون گفت : پاشید بریم. اما پیرزن اصرار داشت که شام بمونید!!!!!! 

خنده ام گرفته بود. یاد خودم افتادم که بعضیا که میان خونم و من ازشون خوشم نمیاد وقتی دارن می رن و کاملا مطمئن میشم که دارن می رن پشت سر هم بهشون می گم : بمونید دیگه.بمونید دیگه.(  به قول خودمون تعارف اصفهانی .اون موقع فقط خدا از دلم خبر داره.) 

من و ات ساین خوشحال سریع کفشامونو پوشیدیم و دم در ایستادیم ولی خواهر شوهرم با پیرزن تازه چونشون گرم شده بود. نمی دونم چی می گفتن آخه ترکی بلد نیستم. احتمالا همون تعارفات الکی بوده. 

وقتی خداحافظی می کردیم و از خونه میزبان خارج  میشدیم از قیافه پیرزن پر واضح بود که خیلی خوشحاله.آخه مهموناش داشتند می رفتن. 

 بعدش رفتیم خونه معصوم من با قیافه گرفته روی مبل نشسته بودم و فقط دلم می خواست برم خونه خودم.که خواهر شوهرم گفت: بهاره چرا چای نمی خوری؟! 

موقع خداحافظی معصوم هم اصرار داشت که شام بمونید!!!! 

بعدشم زورکی رفتیم خونه مادر شوهر خواهرشوهرم که عمه اش هم میشه. روز روز مادر شوهرا بود. عمه خانم تشریف نداشتند و شوهر مریضشونو توی خونه تنها گذاشته بودنو خودشون هم معلوم نبود کجان! ما هم یعنی رفته بودیم عید دیدنی شدیم پرستار مریض!!! 

خلاصه اون روز به اجبار رفتیم پابوس مادر شوهر مادر و دختر (خواهرشوهرم و دخترش) . شاید اگه از اول ات ساین با من مشورت می کرد هیچ وقت شما اینقدر نمی خندیدید.

آبگوشت بهداشتی!!!!!!!!!!

همه میدونن من چقدر آبگوشت دوست دارم. مخصوصا مادر شوهر عزیزم که توی این زمینه یا بهتر بگم در زمینه شکم با من تفاهم دارن.  

هر وقت که می خوام آبگوشت بپزم محاله یاد این خاطره نیفتم. 

خاطره آبگوشت بهداشتی!!!!!!! 

ادامه مطلب ...

برای مادران آینده:

دوستان عزیزم یادتون باشه اگه دکترتون سونوی NB و NT رو براتون نوشت، موقع سونوگرافی حتما به دکتر یاد آوری کنید که عددCRL یعنی قد جنین رو بهتون بده. و اگه چند قلو باردار بودید برای هر قل جداگونه این عدد رو مشخص کنه تا مثل من توی درد سر نیفتید. همونطوری که قبلا گفتم این سو نو رو توی هفته های یازده تا سیزده انجام میدن و بعد ازاین ایام دیگه CRL ارزش نداره چون جنین خم میشه و نمیشه اندازه CRL رو تعیین کرد.توی هفته های شانزده تا هجده هم یه آزمایش خون انجام میشه که ادامه همون آزمایشهای تشخیصی برای سلامت جنین یا جنین هاست. موقع آزمایش خون باید  جواب سو نو رو هم با خودتون ببرید تا آزمایشگاه از اون اطلاعات استفاده کنه. 

برای سونوی NB و NT به یه مجتمع معروف رفتم که همه تعریفشو می کنن. 

 صبح زود باید بری زنبیل بذاری. منم که خوابالو همسرمو فرستادم بره وقت بگیره.بهش گفته بودن  چون این سو نو تخصصیه فردا بیایید که  آقای دکتر فلانی باشه.( چقدر دلم می خواد اسمشو بنویسم که همه بشناسنش و نرن پیشش)منم فرداش رفتم و خانم بد اخلاق و فوق جدی پذیرش بهم گفت که مثانتون باید پر باشه برید 10 تا لیوان آب بخورید. بهش گفتم خانم من باردارم برای چی دیگه باید آب بخورم؟ اونم خیلی خشک و جدی جواب داد که واسه این سو نو باید مثانه پر باشه. 

حالم گرفته شد . خوبی سونو توی دوران بارداری به همینش بود که آب نخوری.

سالن انتظار شلوغ بود و خانما کنار آبخوری تجمع کرده بودن هی آب می خوردن و هی از مشکل همدیگه سوال می کردن و آقایون هم با تعجب بهشون نگاه می کردن . واقعا خجالت می کشیدم برم آب بخورمو مردا نگام کنن واسه همین سر جام نشستم تا نوبتم بشه.  

یه دختر خانمی که شاید 12 یا 13 سال بیشتر نداشت هی آب می خورد. باورش شده بود که باید حتما 10 تا لیوان آب بخوره. بالاخره اونقدر آب خورد تا حالش بد شد و هر چی آب خورده بود برگردوند. دیگه امکان نداشت برم سمت آبخوری. البته به لطف بارداری تا نوبتم بشه این مشکل حل شد.  

رفتم توی اتاق و آماده شدم .آقای دکتر بد اخلاق یه نگاه به برگه پذیرشم انداخت و گفت: به این می گن سونوی اذیت کن. این چیزا تازگیا مد شده. ماما اینو برات نوشته؟ 

همون لحظه همکارش گفت نه دکتر متخصص نوشته. که یکدفعه آقای دکتر از جاش پرید و به همکارش با یه لحن تند گفت : چرا اینجا ننوشتید دو قلو؟

منکه ترسیدم وای به حال اون دختره بدبخت که  اشتباه رو انداخت روی قسمت پذیرش. 

 سونوی طولانی ایی بود خسته شدم .انگار آقای دکتر زیاد خوشش نیومده بود که من دو قلو دارم. (خیلی هم دلش بخواد. مامان فدای دو قلواش بشه )و بد تر از همه اینکه عددی برای CRL اعلام نکرد. 

چند هفته بعد که رفته بودم آزمایشگاه تازه فهمیدم آقای دکتر سونو رو ماسمالی کرده و فقط نگران پولش بوده که حتما عبارت "دو قلو" براش نوشته بشه. 

آزمایشگاه هم گفت که بدون این عدد نمیتونه جوابی به من بده . یا از سونو های قبلیم این عدد رو بهشون بدم یا دوباره برم سونو!! 

برگشتم خونه و سو نو های قبلیم رو نگاه کردم یه عدد برای هر دو جنین داده بودن!!!! متاسفانه آزمایشگاه قبول نکرد. مجبور شدم دوباره برم پیش دکترم که برام یه سونوی جدید بنویسه. از شانس هزینه ویزیت هم زیاد شده بود. 

دوباره صبح زود رفتم همون مجتمع معرف و زنبیل گذاشتم. اعتراضم برای اینکه چرا آقای دکترتون عدد به من نداده فایده نداشت. قبول نمی کردن که سونو رو بدون هزینه تکرار کنن با اینکه اشتباه از طرف خودشون بود. همون خانم خشک و جدی بهم گفت که این دکترمون عدد نمی ده!!!!!! 

من که مثل علامت سوال شده بودم با خودم می گفتم آخه مگه میشه؟ 

خانم پذیرش خیلی راحت بهم گفت که امروز همون آقای دکتر تشریف دارن . بعد از ظهر بیایید.  

انگار خونه ما چسیبده به مجتمع که هر وقت دستور دادن پاشیم بریم. 

 بعد از ظهر رفتم و خانم پذیرش در کامل ناباوری من گفت : چون دکترتون توی دفترچه ننوشتن دوقلو. بیمه فقط پول یه قولش رو به ما میده برای اون یکی باید برید صندوق!!!!! نمی تونم بگم چه حسی داشتم . فقط دلم می خواست کله بعضیا رو بکنم.

خلاصه نوبتم شد . یه خانم دکتر خوشکل و خوش اخلاق بودکه بهم گفت عزیزم الان شما توی شانزده هفتگی هستی و من نمی تونم عدد برای CRL بهت بدم! 

دست از پا درازتر برگشتم. به آزمایشگاه هم اطلاع دادم که کار از کار گذشته. اونا هم CRLهشت هفتگی رو وارد کردن. جالب اینجا بود که دکتر سونو برای هردو جنین یه عدد داده بود. آزمایشگاه خیلی تعجب کرده بود و میگفت مگه میشه؟ و بالاخره با همون یه عدد راضی شد. 

دو روز مونده بود که جواب آزمایشم آماده بشه از آزمایشگاه زنگ زدن که خانم آزمایش شما دوباره باید تکرار بشه . اگه سوالی دارین فردا بیایین با دکترمون صحبت کنین. 

چه شبی رو صبح کردم با دعا و صلوات.نکنه یه چیزی شده باشه؟ ........

صبح رفتم آزمایشگاه. سریع می خواستن ازم خون بگیرن. اعتراض کردم که اول باید با دکترتون صحبت کنم. گفتن برو طبقه بالا. دم پله ها یکی ازکارکنان آزمایشگاه با روپوش مخصوص محل کارش ایستاده بود و با تعجب به من نگاه کرد ولی زورش اومد بگه "خانم بالا کسی نیست نرو." منم با حرکت لاک پشتوار پله ها رو طی کردم و دیدم: جا تره اما بچه نیست!  و دوباره پله... 

بالاخره موفق به دیدن آقای دکتر شدم.چه آقای دکتر گلی بود.البته از هیچی خبر نداشت هر کدوم از کارمنداش رو هم که صدا میزد جلوی من هیچی نمی گفتن.چه لحظات پر استرسی بود. 

آقای دکتر از اتاق بیرون رفت تا بدون حضور من با کارمند مربوطه صحبت کنه. از قضا خانمی که مسوول این کار بود مرخصی بود!!!!!! نور الا نور شده بود. احساس گر گرفتگی داشتم با اینکه روبروی کولر برقی نشسته بودم. آقای دکتر تلفنی با همکارش صحبت کرد. بعد رو به من که لبه مبل نشسته بودم، کرد و گفت : دخترم راحت بشین. جای هیچ نگرانی نیست........ 

خلاصه معلوم شد که همش تقصیر اون دکتر بی تعهد ،بد اخلاقو پولکی بوده که CRL رو تعیین نکرده و البته همکار محترمش که برای هر دو قل یه عدد داه بوده. 

من بیچاره مجبور شدم دوباره خون بدم و هنوز در انتظار جواب آزمایشم که بالاخره چی میشه؟ 

به اون مجتمع معرف سونوگرافی و رادیولوژی هم زنگ زدم که با مدیرشون صحبت کنم و از مسئولیت پذیری کارمندانش با خبرش کنم ،که تشریف نداشتن. منشی محترمشون حتی اسم شریف این آقارو به من نگفت. خیلی خونسرد گفت : من نمی تونم اسم مدیرمو به شما بگم. 

آخه نمی دونم من با یه اسم چی کارمی تونم  کنم؟؟؟!!!!!