یاس من
یاس من

یاس من

بهمن 93 تموم شد!

امروز خیلی خوشحالم نمی دونم چرا شاید واسه اینکه دارم روی فکرم کار می کنم و اونم همش به خاطر داشتن دوستای خوبی مثل خانم محمودی عزیز هست.

امروز توی کتابخونه صدای آهنگ کارتون پسر شجاع رو شنیدم! کلی ذوق کردم. برعکس همیشه که دلم می گرفت و پکر می شدم، خیلی هم خوشحال شدم. چشمامو بستم ازش لذت بردم. فکر کردم من چقدر خاطره از این آهنگ دارم. چقدر خوبه که یاس و یوسف هم سی سال دیگه یه همچین حسی رو تجربه کنن. مثلا صدای آهنگ باب اسفنجی یا لولا و چارلی رو بشنون و کیف کنن ، به جای اینکه ناراحت بشن و دلشون بگیره. همون موقع دلم می خواست صدای آهنگ حنا دختری در مزرعه رو هم بشنوم. همیشه وقتی این آهنگو میشنیدم ، دلم می خواست گریه کنم و گریه کنم و اونقدر گریه کنم که خسته بشم. واسه حنا . واسه همه سختیهایی که توی بچگی اش دور از مادرش تحمل کرد . واسه روحیه قوی اش و واسه اون لحظه ای که مادرشو بعد از سالها دید اشک بریزم.

و یاد اون موقعی بیفتم که مامانم بعد از چندین  هفته وقتی منو دید اول سجده کرد.

اما اون لحظه توی کتابخونه دلم می خواست فقط اون آهنگو بشنوم و لذت ببرم و لبخند بزنم و احساس خوبی داشتم ...

موقعی که از باشگاه برمی گشتیم خونه، اونم بدون کالسکه، دست بچه ها رو گرفته بودم. اولش کمرمو صاف کردم که درد نگیره و درست ایستادم. بعدش با بچه ها تمام راه رو شعر خوندیم. اون موقع واقعا احساس خوشبختی کردم. چقدر خوشبختم که یاس می گه مامان بغلم کن و منم بغلش می کنم و اونم بوسم می کنه و من انرژی می گیرم. و بعدشم نوبت یوسف میشه که به یه دونه بوس کردن قانع نیست. وای من چقدر خوشبختم. خدایا شکرت.

اون موقع واقعا خدا رو شکر کردم وقتی که کمرم درد گرفته بود و یاس و یوسف سوال پیچم کرده بودن و مواظب راننده های بی احتیاط بودم و نگاه کنجکاو مردم رو می دیدم که یه زن شادو با دو تا بچه نانازی نقد می کردن. خدایا این شادیو مدیون تو هستم.

وقتی رسیدم خونه خسته بودم ولی خوشحال. انگار که خیلی وقت بود این حسو تجربه نکرده بودم. یه ناهار خوشمزه درست کردم. یاس گفته بود براشون حلزون بپزم.

و بهترین حالتش مال وقتی بود که اتساین سورپرایزمون کرد و زود اومد خونه. خیلی خوشحال شدم. چهارتایی با هم ناهار حلزون، شاخ و برگ درخت و خاک و سنگ و دریاچه سفید خوردیم. یه کم بعد که اتساین دوباره رفت سر کار بچه ها با لالاییه گنجشک لالا خوابیدن و من بازم احساس خوشبختی کردم!

پارسال توی همچین روزی یاس رو بردم پیش یه خانم دکتر فوق العاده خونسرد تا گوششاشو سوراخ کنه. یاس اولش خیلی ذوق داشت و خوشحال بود اما همینکه اولین گوشش سوراخ شد و دردش گرفت یه نگاه ناباورانه به اون خانم انداخت و زد زیر گریه. دیگه کنترل کردنش کار حضرت فیل بود. می خواست به گوشش دست بزنه و همون موقع هم تلفن زنگ زد و خانم خونسرد به جای اینکه گیره گوشواره رو بندازه ،رفت تلفنشو جواب داد. یاس هم چنان غوغایی به پا کرد که نگو و دست زد به گوشش و گوشواره افتاد. وقتی گوشش پر از خون شد ، داشتم ضعف می کردم. مجبور شدیم دوباره گوشش رو سوراخ کنیم و درد بچه دو برابر شد. هنوزم جای سوراخ قبلی رو میشه روی گوشش دید. خانواده اتساین بام دعوا کردن که چرا اینقدر دیر بچه رو بردی گوششو سوراخ کنی؟ می گفتن هر چی زودتر ببری بهتره و بچه کمتر درد می کشه!!

خانواده خودم هم بام دعوا کردن که بچه گناه داشت چرا بردی گوششو سوراخ کردی ؟ می ذاشتی بزرگتر شه!! مخصوصا دایی اش!! کلی بام دعوا کرد که تو چه جور مادری هستی تو که بلد نیستی مادری کنی بیخود کردی بچه دار شدی و ... بش گفتم باشه حالا فرزندپروری خودتم میبینیم.

حالا هر چی من می گفتم آخه دکتر گفت: "هر وقت دخترت فهمید گوشواره چیه و گفت گوشواره می خوام ، اون موقع ببر گوششو سوراخ کن . " همه میگفتن کدوم دکتری بوده که حرف بیخود زده؟ و به قول معروف دکتر غلط کرد!! طفلک پزشک بیچاره که بهترین سالهای عمرشو نشسته درس خونده و کسب علم کرده و ما هم خیلی راحت هر چی دلمون خواست بهش میگیم.

دقیقا این مسئله سر غذا و خوراکی دادن به بچه هام تکرا شد. چرا به بچه هات اینو نمی دی بخورن؟ چرا اونو نمی دی  بخورن؟ بابا بدن به همه چی نیاز داره حتی به ترشی. بزرگ که شد خودش همه اینا رو می خوره و ... و ... و ... و ... .

نمی دونم به خدا نمی دونم بهشون چی بگم که دست از سرم بردارن. آخه بگو به شما چه؟ اینا بچه های من هستن و منم مادرشونم و هر چی صلاح بدونم همون کار رو می کنم و به هیچ کس هم مربوط نیست. آره واقعا دلم می خواد بی ادب بشم و بدتر از اینو هم بگم. به همه اون بزرگترایی که معلوم نیست وقتی ما بچه بودم چقدر غذاهای ناسالم به خوردمون دادن به این بهونه که بچه باید همه چی بخوره . خب دلش آبنبات خواسته. پفک خواسته و ...

آخه عزیزای من چرا دو تا کتاب راجع به سلامتی و تغذیه نمی خونید؟ چرا از یه متخصص تغذیه یا همون دکترای اطرافتون سوال نمی کنین؟ اصلا چرا همین برنامه های تلویزیون خودمونو تماشا نمیکنین؟ چرا همیشه فکر می کنید عقل کل اید و همه چی رو می دونید؟ آخه این همه قند مصنوعی و شکر و نمک و رنگ ؟؟

می گن: چرا به بچه هات تخم مرغ بدون نمک میدی؟ ببین عزیزم اگه نمک بزنی بچه خوشش میاد بیشتر می خوره ها؟ بهارجون اگه هفته ای یه بار یه لیوان کوچولو نوشابه بخورن که ایرادی نداره؟ خب دلش خواسته . ببین این پسر بچه استا باید هر چی دلش خواست بش بدی بخوره خودت که می دونی ... .پوکی استخوان واسه بچه سه ساله؟ ول کن بابا حالا کو تا چل سال دیگه الان نخوره که احیانا بعدا مریض نشه. پوسیدگی دندان؟ بابا اینا دندونای شیریه می خواد بیفته بره، خودتو الکی نگران نکن. چرا بهشون مربا نمی دی؟ بدنشون نیاز داره ها. مثلا ما الان دیابت گرفتیم؟ واسشون آبمیوه خریدم چرا قایمش کردی؟ این که دیگه آبمیوه اس خوبه. قند مندشو ول کن ویتامین داره. یعنی به این طفلکیا آب نبات چوبی نمی دی بخورن ؟  پس تو به اینا چی می دی؟ حالا اجازه هست بهشون آدامس بدم؟ چوب شور که عیب نداره؟ بابا ولمون کن این حرفا چیه؟ بچه باید چاق باشه. بده بخوره. بذار بخورن بچن دیگه، اینا رو نخورن پس چی بخورن؟ بچه به عشق قند می خواد چایی بخوره دیگه ، یعنی تلخ بش بدم ؟ اصلا ندم ؟ چرا؟ چایی هم نخورن؟ بستی هم نخورن؟ تو خودت بچه بودی بستنی نخوردی ؟ الان چت شده ؟ مریض شدی؟ باشه نذار الان بخورن فردا که رفتن مدرسه خودشون میرن میخرن تو هم نمی فهمی. اصلا این بهاره رو ول کنید حرف حساب حالیش نمیشه. ببین چقدر بچه هاش لاغرن. بابا این کجاش قد و وزنش طبیعیه؟ تو خودت اینقدری که بودی تپلو بودی لپات آویزون بود. بسه بسه شوهرت چی میکشه از دستت. بیچاره حتما به اونم هیچی نمی دی بخوره. بش می گی شام سالاد داریم.

یعنی دلم می خواد دست بچه هامو بگیرم برم تو غار که هیچکس نباشه. قبل از اونم همش میگفتن تو نمی تونی به دوتا بچه شیر بدی. خودتو پیر می کنی. اینا به یه مادر سالم نیاز دارن نه اینکه تو جون خودتو تقدیمشون کنی و فردا هم برات یه ذره احترام قائل نشن و ...

حالا عزا گرفتم واسه عید که چطوری موقع عیددیدنی میزبان رو قانع کنم واسمون شکلات نیاره و دلسوزی الکی واسه بچه ها نکنه و به حرفم توجه کنه .

خدا کنه این حس خوب الانم تا شب که هیچ تا پایان اسفند ادامه داشته باشه و وارد سال جدید هم بشه. بعد از یه مدت طولانی افسردگی . از خدا می خوام به همه اونایی که دلشون می خواد مامان بشن نی نی بده تا طعم غیر قابل توصیف مادر بودن رو بچشن. خدا کنه تست بارداری خاله الیک مثبت بشه. الهی آمین.


طرز تهیه خمیر بازی خانگی

تهیه خمیر بازی خام:

می توانید این خمیر را با فرزندتان درست کنید. او می تواند در اندازه گیری و هم زدن مواد به شما کمک کند.

3 پیمانه آرد

1 پیمانه نمک

1.5 پیمانه + 2 قاشوق غذا خوری آب

1 قاشوق غذا خوری روغن خوراکی

انتخابی : 1 قاشوق غذا خوری آلوم ( نمک پتاسیم و آلومینیوم ) برای هر دو پیمانه آرد برای حفظ این ترکیب به مدت 6ماه


 تهیه خمیر بازی پخته:

این نوع خمیر بیشتر شبیه خمیرهای آماده است. در واقع کار کردن با آن حس بهتری می دهد. فرزندتان می تواند در اندازه گیری مواد و ریختن آنها در تابه به شما کمک کند. باید مواد را روی اجاق گاز حرارت دهید و سپس آن را روی پیشخوانآشپزخانه بگذارید تا همچنان که سرد می شود کودک منتظر آن را ورز دهد.

1پیمانه آرد

1.2 پیمانه نمک

2قاشوق چای خوری تارتار

1 پیمانه آب

1 قاشوق غذاخوری روغن خوراکی

آرد ، نمک و تارتار را در یک تابه مخلوط کنید. کم کم آب و روغن مخلوط شده را به آن اضافه کنید و هم بزنید.مخلوط را روی حرارت متوسط قرار دهید و آن را هم بزنید تا به شکل یک توپ در آید.

اگر این ماده بیش از حد چسبناک بود، با اضافه کردن کمی آرد و اگر بیش از حد سست بود با اضافه کردن کمی آب آنرا متعادل کنید.


در هر دو روش تهیه خمیر می توانید رنگ به مواد اضافه کنید. اگر رنگ پودری است، دو قاشوق به مواد خشک بیفزایید. اگر رنگ مایع است آن را به آب اضافه کنید. قانون این است : خشک به خشک ، مرطوب به مرطوب.

می توانید خمیر را در یک کیسه پلاستیکی نگهداری کنید و در یخچال بگذارید. اما کمی قبل از استفاده آن را ازیخچال بیرون آورید. هرگاه بو یا ظاهر خمیر تغییر کرد آن را دور بیندازید.


منبع : کتاب کلیدهای پرورش خلاقیت هنری در کودکان و نوجوانان


برای رنگ خمیر من از آب لبو استفاده کردم و ترکیب آب و پودر کاکائو و زعفران دم کرده ای که به مدت دوهفته روی کابینت مونده بود و ما مسافرت بودیم!!

هنرمند کوچولوهای مامانی

یاس و یوسف در حال رنگ کردن پوست تخم مرغی که برای صبحانه خورده بودنش!



جیگرا داشتن با خمیری که با هم آماده اش کرده بودیم، بازی می کردن.



کاردستی یوسف با وسایل دور ریختنی در خونه!



 کاردستی یاس با درای ماژیکایی که خشک شدن با کمک مامان!



کاردستی یاس با پوست گردو و در بطری شیر و کاغذ و ربان!



کاردستی مامان وقتی احساس می کرد کاش می شد دوباره بچه شد!!

جنسیت از نگاه یوسف

یوسف جدیدا هر مسئله ای رو به جنسیت ربط میده.


یوسف : آقاها کراوات می زنن.

یاس : خانما هم کراوات می زنن.

یوسف : نه فقط آقا می زنن.

یاس : نه خانما می زنن.

خلاصه کار به جیغ و دعوا می کشه و سرانجام یکیشون با گریه میاد پیش منو میگه : مامان یاس / یوسف میگه آقاها / خانما کراوات نمی زنن!!

خب منم که اون موقع دارم به زحمت خودمو کنترل می کنم که از خنده غش نکنم ، بهشون توضیح می دم و دوباره سیل سوالا شروع میشه.


*****

داشتیم می رفتیم بیرون . من رفتم ببینم یوسف بالاخره آماده شده یا نه ؟ دیدم داره کلاهشو سر می کنه. بش گفتم : آفرین پسر خوبم که خودت لباساتو پوشیدی. حالا بدو برو کفشتم بپوش. و چراغو هم خاموش کردم.

یوسف پشت سرم درحالیکه داشت چراغو دوباره روشن می کرد گفت: خانما چراغو خاموش میکنن. آقاها چراغو روشن می کنن!!


*****

یوسف :

آقاها اینطوری میشینن.

آقاها ترشی می خورن.

آقاها می رن سرکار.

آقاها می رن فوتبال.

مامانا غذا درست میکنن.

آقاها پلیس می شن.

آقاها می رن نون می خرن.

آبی رنگ پسراس.

قرمز رنگ  دختراس.


*****


وقتی اتساین داشت آماده میشد بره سرکار یوسف از خواب بیدار شده بود و داشت الگو برداری می کرد. همزمان غر هم میزد :

بابا چرا برای من ژل نمی خری؟

بابا چرا برای من پیرهن مربعی (چهار خونه ) نمی خری؟

بابا چرا برای من عطر مردونه نمیخری؟

اتساین هم که دیرش شده بود گفت : بابا صبر کن یه ذره آدم بشی.

بعد تا نگاه منو دید گفت : صبر کن یه کم بزرگتر بشی


آب بازی و رنگ بازی و حمام تمیز

یه لگن پر از آب

چند قطره رنگ ( گواش یا رنگ غذا )

دو قاشوق پودر صابون

دو تا قاشوق یک بار مصرف

دو تا نی

چند تا ظرف کوچیک و بزرگ و متوسط پلاستیکی ( جای شامپو که تموم شده یا قوطی های گواش که تموم شدن یا قوطی رانی)

دو تا نی نی با شورت و دمپایی توی حموم

دیگه همه چیزو بسپرید دست بچه ها و اجازه بدین بازی کنن .

خودتونم می تونید روی یه چارپایه یه گوشه حموم بشینید و نظارت کنید و حواستون باشه واسه نی نیا اتفاقی نیفته خدایی نکرده. بعد از اینکه بچه ها حسابی آب بازی کردن و با قاشوقاشون آب و صابونو هم زدن و با نی روی کاشیا نقاشی کشیدن و ظرفاشونو هی پر و خالی کردنو روی کاشیا و کف حمام آب و کف ریختن ، می تونید حمومشونم کنید و با یه تجربه لذتبخش و هیجان انگیز و البته یه حموم تمیز و یه لبخند رضایت بخش از حمام خارج شید!

میشه از رنگ انگشتی هم استفاده کرد. رنگ قرمز مال یاس بود و رنگ آبی مال یوسف. رنگ زرد بیچاره دست نزده مونده.

دفعه بعد دو تا ابر هم اضافه می کنم که حمام تمیز تر هم بشه!!


یاس زرنگ مامان

بچه ها همه اسباب بازی هاشونو ریخته بودن کف اتاقشون. مرتب کردنش کار سخت و وقتگیری بود. نه حوصله شو داشتم و نه وقتشو. تازه بچه ها باید یاد بگیرن که خودشون اسباب بازی هاشونو جمع کنن. واسه همینم ساعت اسباب بازی شونو برداشتم و روی ساعتی که ساعت دیواری نشون می داد تنظیم کردم و بهشون گفتم : الان ساعت بیست دقیقه به هفته تا وقتیکه عقربه بزرگه بیاد روی سه  ( همزمان عقربه ساعت اسباب بازی شونو جا به جا کردم ) وقت دارید اتاقتونو مرتب کنید و گرنه وقتی ساعت شد هفت و ربع ، میامو هر چی رو زمین بود میذارم تو جعبه جریمه.

هنوز حرفم تموم نشده بود که یوسف گفت باشه و داشت می رفت سمت اتاقش که یاس خانم دستشو گرفت و مانعش شد! بعدشم رو کرد به منو گفت : مامان وقتی عقربه بزرگه اومد روی سه برو همه اسباب بازی های ما رو بذار تو جعبه جریمه. ما اتاقمونو مرتب نمی کنیم!!

منو میگی چشمام از حدقه زد بیرون. یوسف هم استقبال کرد و حرف خواهرشو برام تکرار کرد.

دوباره حرفامو راجع به ساعت و جعبه جریمه با قاطعیت بیشتری تکرار کردم. یاس خانم خانما هم با کلی ناز و ادا دوباره همون حرفا رو کنار هم ردیف کرد و تحویلم داد.یوسف هم هی میخندید. ولی یاس کاملا جدی بود.

همون موقع اتساین اومد کنارمو گفت : خیلی از این دختره خوشم میاد.

من که حسابی داغ کرده بودم سعی کردم یه لبخند بزرگ بزنم و گفتم : بچه ها می تونید از بابا هم کمک بگیرید!!

خلاصه اتساین با اینکه تازه اومده بود خونه مجبور شد بره اتاق بچه ها رو مرتب کنه و بچه ها هم یه کوچولو کمکش کردن. البته بعد از اینکه سردرد گرفته بود از بس این جمله رو شنیده بود : بابا بیا کمکمون . بابا بیا کمکمون . بابا بیا کمکمون. بابا بیا کمکون. بابا بیا کمکمون. بابا بیا کمکمون . بابا بیا کمکمون. بابا بیا کمکمون . . .


***


داشتم با یاس و یوسف بازی می کردم که هر دو تاشون لوس شدن و اومدن تو بغلم نشستن. یاس شروع کرد به لوس لوسی خندیدن. منم بش گفتم : وای چه دختر لوسی دارم!

بلافاصله یوسف هم همونطوری لوس لوسی خندید. منم دوباره گفتم : وای چه پسر لوسی دارم!

یاس رو کرد به منو گفت : مامان تو هم لوس لوسی بخند. منم همون کار رو کردم. اونم بم گفت : وای چه مامان لوسی دارم!


***

می خواستم نماز بخونم . یواشکی رفتم وضو گرفتم و بی صدا رفتم توی اتاق که یاس مچمو گرفت و گفت : مامان می خوای نماز بخونی ؟ با چهره تسلیم شده، آروم گفتم: بله .

و تو دلم اضافه کردم : با اجازه شما!!  اونم کلی ذوق کرد و گفت : خب منم برم وضو بگیرم. همینکه یه قدم به جلو برداشت ، بلند گفتم : نه! یاس نمی خواد وضو بگیری؟

- آخه چرا؟

- می ری همه لباساتو خیس می کنی نمی خواد.

(خوشبختانه هنوز یوسف متوجه نشده بود وگرنه اونم میومد و می خواست وضو بگیره و بعدشم گریه کنه که سر منم چادر کن و منم بگم آقاها چادر سر نمی کننو اونم باز گریه کنه و اصلا نفهمم چه نمازی خوندم.) یاس یه لحظه ساکت شد و منم فکر کردم ، موفق شدم. حواسم به پهن کردن جانمازم بود که یاس گفت:  مامان بگو دخترم وضو نگرفتی؟ منم بدون فکر کردن فقط جمله اشو تکرار کردم. بعدش یاس پیروزمندانه به من گفت : نه مامان الان میرم میگیرم و دوید و رفتو یوسف هم فهمید.


***

به بچها گفتم بشینن روی زیراندازشون تا براشون غذا بکشم. اونا هم منتظرنشسته بودن. یه دفعه یاس به داداشش گفت : یوسف دایره ات پیدا شد. یوسف هم خسته و گرسنه بش گفت : برو بذارش سر جاش.

یاس یه نگاه معنی دار به یوسف انداخت و گفت : داداش بگو آجی دایرم پیداشد. یوسف هم همونو گفت. بعدش یاس بش گفت : برو بذارش سرجاش. یوسف هم بلند شد و رفت دایره رو گذاشت سر جاش!

منم پای گاز یواشکی می خندیدم که صدای اعتراض گرسنه ها بلند شد.


***

بلیط رفتمون به شیراز ساعت یازده و پنجاه دقیقه شب بود. متاسفانه پرواز تاخیر داشت و بچه ها حسابی خسته شدن. یاس که کنار من نشسته بود هیچی نخورد فکر کردم خب خوابش میاد دیگه. شامش رو هم که کامل خورده و چیزی نگفتم. وقتی بالاخره ساعت 3صبح رسیدیم شیراز یاس رفت بغل اتساین و موقع پیاده شدن از هواپیما به مهماندار گفت : از غذاتون اصلا خوشم نیومد!

مهماندار که هاج و واج ما رو نگاه می کرد با لبخند زورکی گفت : ایشالا دفه بعد !

حتما با خودش گفته این دهه نودیا دیگه چی می شن!!


***


تو شیراز خاله جون زحمت کشیدنو برامون ماهی درست کردن. یاس که خیلی هم ماهی دوست داره تا چشمش به ظرف ماهیا افتاد رو کرد به خالمو گفت : من از این ماهی سوخته ها نمی خورم!


پسرخالم سرماخورده بود طفلک . خالم شلغم پخت و بمون گفت همتون بخورید. تا ظرف شلغما رو اورد کنارمون یاس یه طوری نگاه کرد که انگار داره چه چیز چندش آوری میبینه و با اکراه گفت : من از اینا نمی خورم. 

قیافشو یه جوری کرده بود که اگه کسی عاشق شلغم هم بود لب نمیزد. من دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند بلند زدم زیر خنده و یاس فکر کرد چه حرف بامزه ای زده. راست میرفت ، چپ میومد حرفشو تکرار می کرد فکر کنم خالم بش برخورد.


***

به خاطر سردیه هوا یه مسیر کوتاه رو تاکسی سوار شده بودیم یه دفعه چشم یاس افتاد به کله ی راننده و بلند گفت : مامان این آقاهه کچله؟

خوشبختانه راننده خندید و گفت :آره.

 تازه می گفت چرا نباید بگم؟


***

 یه روز دو تا از خاله هام زحمت کشیدن و اومدن بچه ها رو نگه داشتن تا من به یه کار ضروریم برسم . یاس به خالم که داشت تو خونه ما دنبال ظرف چای می گشت گفته بود : خاله چایی خوب نیست کافئین داره!

خاله هام شاخ در آورده بودن که بچه دو ساله چی میگه.