یاس من
یاس من

یاس من

مهمان اجباری!

عید بود و بساط دید و بازدید اول سال پهن. من و ات ساین هم رفتیم عید دیدنی خونه خواهر بزرگش که توی کرج زندگی می کنه.حدود سه و نیم چهار بعد از ظهر بود که ات ساین بدون مشورت با من جلوی همه گفت: عید دیدنی بریم خونه دختر خواهرش : معصومه.حالا که تا اینجا اومدیم بریم اونها رو هم ببینیم. 

(معصومه تابستان گذشته ازدواج کرده بود و تقریبا نزدیک مادرش توی کرج زندگی می کنه.) 

من ترجیح می دادم اول اون بیاد خونم بعد من برم خونش. درستش هم اینه که کوچکتر به بزرگتر احترام بذاره و اول اون بره خونه بزرگتر. 

روز اول سال معصوم همراه شوهرش آمده بود سمت ما و خونه دایی بزرگش هم رفته بود ولی راهشو کج نکرده بود یه سری هم به این یکی دایی بزنه. چون کاملا واقفه که این دایی اش توی این باغا نیست. 

من کلی بم برخورده بود که چرا ات ساین اول با من مشورت نکرده و چرا کوچکتر بزرگتری رو فراموش کرده. ولی چاره ای نبود. جلوی خواهر شوهرم اعلام کرده بود که بریم و دیگه نمیشد کنسلش کرد. با ناراحتی سوار ماشین شدم و راه افتادیم به سمت خونه بزرگترین نوه خانواده شوهری. 

وقتی رسیدیم و داشتیم از ماشین پیاده می شدیم کله یه پیرزن فضول رو دیدم که از لای در بیرون آمد و ما رو تماشا می کرد و کسی نبود جز مادر شوهر معصومه!! 

(آخه معصوم با مادر شوهرش توی یه کوچه زندگی می کنه. البته مادر شوهرش از اون مادر شوهراست که خدا رحم کنه ولی معصوم هم هفت خطه و خوب بلده چطوری با این پیرزن و دختراش کنار بیاد.خب از قدیم گفتن : خدا در و تخته رو به هم جور می کنه. ) 

من تا پیرزن رو شناختم سلام احوال پرسی کردم و ات ساین هم پشت سرم سلام علیکی کرد و تا آمدیم قدم برداریم سمت خونه عروس پیرزن یعنی معصوم؛ خواهرشوهرم گفت : زشته حالا که مادرشوهر معصوم ما رو دیده باید بریم خونشون. 

یکی نبود بگه بابات خوب ننه ات خوب ما خونه دخترتم زورکی اومدیم حالا اول باید بریم پابوس مادر شوهرش؟ کجاش زشته؟ سلام علیک که کردیم دیگه بسه. چرا باید بریم خونشون؟؟؟؟ 

ات ساین هم اصلا دوست نداشت که بریم ولی به خواهرشم چیزی نگفت و کنار گوش من غر زد. 

شوهر خواهرشم که تعجب کرده بود و می گفت : ما که قبلا خونه اینا عیددیدنی رفتیم ؛پشت سرمون راه افتاد. وارد حیاط شدیم. یه ساختمون دو طبقه بود که شب عروسی معصوم از اینم نامرتب تر بود. شوهر پیرزن که یه زیر پیرهنی و شلوار کردی پوشیده بود و داشت ماشینشو تعمیر می کرد؛ ما رو که دید کلی تعجب کرد.بابای معصوم رو که دید احتمالا حدس زد که ما از فامیلای معصوم هستیم .اصلا ما رو نمی شناخت اگه ما هم اونو توی خیابون میدیدیم نه توی خونش نمیشناختیمش. 

صاحبخونه زودتر از ما رفت داخل.خواهر شوهرم هم ما رو دم در توی آفتاب نگه داشته بود تا مادر شوهردخترش بگه بفرمایید!!! منوکارد میزدن خونم در نمی یومد. همه فهمیدیم  پیرزن زودتر رفته بود که خونه رو مرتب کنه! بالاخره اجازه ورود صادر شد.وارد راهرو شدیم که یه عالمه کفش ریخته بودن توش. آدم فکر میکرد قبل از ما ۲۰ نفر مهمون دیگه تو خونه نشسته.  

انگار نه انگار که اون خونه دو روز پیش خونه تکونی شده بود ( شاید هم خونه تکونی نکرده بودن) و سه تا دختر توی اون خونه زندگی میکرد.برای خودش بازار شامی بود. 

دخترا به خودشون زحمت ندادن یه طبقه بیان پایین و به ما که زورکی مهمونشون شده بودیم خوشامد بگن.آخه برادر شوهر مجردم بامون نبود!!!! 

خلاصه  من و ات ساین و خواهرش روی یه کاناپه عهد فتحعلی شاه نشستیم.سمت چپمون هم آقایون پدر داماد و عروس.( پدر داماد رفت تیپ زد و اومد) 

سمت راست من یه میز کنار دیوار بود که پر بود از خوردنی های مخصوص عید نوروز. مخصوصا یه ظرف بزرگ آجیل که به من چشمک می زد. 

پیرزن که با یه دستش چادر رنگ و رو رفته گل گلیشو زیر بغلش نگه داشته بود با دست دیگه اش ۳ تا کاسه از روی همون میز خوراکیهای خوشمزه برداشت و رفت توی اتاق و چند لحظه بعد با کاسه های پر شده از تخم کدو برگشت و جلوی هر دو نفر یه کاسه گذاشت!!!!!! و دوباره رفت توی همون اتاق و با یه مشت بادوم برگشت و توی هر کاسه چند تا دونه بادوم گذاشت!! بعدش برای هر نفر یه بشقاب میوه خوری گذاشت و گفت بفرمایید.  

من که کاملا مات و مبهوت این پذیرایی شاهانه شده بودم یه نگاه به ات ساین انداختم و فهمیدم که اونم توی وضعیت مشابه منه. خیلی دلم می خواست قیافه خواهرشوهرم رو هم ببینم ولی متاسفانه نشد. 

آخه بگو خانم تو که می دونستی مادر شوهر دخترت خسیسه چرا براش مهمون تراشیدی؟ اونم از نوع اجباری؟ همون یه مثقال آبرویی هم که پیش ما داشت بردی که. توی مراسم عروسی معصوم از این ویژگی کاملا بارز خانواده داماد مطلع شده بودم اما واقعا فکرشم نمی کردم که با بدترین نوع پذیرایی توی عمرم مواجه شم.  

توی این فکرا بودم که پیرزن با سینی استکان آبجوش که به قول خودش چای بود ظاهر شد و تعارف کرد. بعدش خواست بگه ما با کلاسیم به جای قند یه ظرف نیمه نصفه از آبنبات و تافی و شکلات تعارفمون کرد. منم یه تافی برداشتم و همین که گذاشتمش توی دهنم متوجه شدم که چند سالی از تاریخ انقضاش گذشته. 

پیرزن مدام اصرار می کرد بفرمایید. بفرمایید. و خواهرشوهرم هم پشت سرش هی به ما می گفت : بخورین بخورین زشته زحمت کشیده. 

حالا کدوم زحمت ؟ منکه نمی دیدم. شاید به خاطر این بود که عینکمو خونه جا گذاشته بودم. 

واسه اینکه تافی دندون شکن از گلو پایین بره مجبور شدم علیرغم میل باطنی ام چای بخورم. تا دستم رفت سمت استکان ؛خواهر شوهرم گفت: بهاره چرا چای نمی خوری سرد شد.  

(میدونه من چای دوست ندارم؛نمی دونم چرا همیشه اصرار داره که من چای بخورم. انگار آب آناناس یا آب هویجه.) 

چای که نگوکلر بگو .مزه ......... می داد. صد رحمت به همون تافیه مونده. 

ات ساین به اصرار های خواهرش برای خوردن چای اعتنایی نکرد و به جاش چند تا دونه تخم کدو شکوند. فکر کنم اونم برای این بود که خواهرش دیگه بهش نگه بخور بخور زشته.

پیرزن و شوهرش درباره سفر چند روز پیششون حرف می زدن. من مونده بودم اینا با این همه خساست سفر هم میرن؟ 

زیاد طول نکشید که خواهر شوهرم فهمید چه اشتباهی کرده و بهمون گفت : پاشید بریم. اما پیرزن اصرار داشت که شام بمونید!!!!!! 

خنده ام گرفته بود. یاد خودم افتادم که بعضیا که میان خونم و من ازشون خوشم نمیاد وقتی دارن می رن و کاملا مطمئن میشم که دارن می رن پشت سر هم بهشون می گم : بمونید دیگه.بمونید دیگه.(  به قول خودمون تعارف اصفهانی .اون موقع فقط خدا از دلم خبر داره.) 

من و ات ساین خوشحال سریع کفشامونو پوشیدیم و دم در ایستادیم ولی خواهر شوهرم با پیرزن تازه چونشون گرم شده بود. نمی دونم چی می گفتن آخه ترکی بلد نیستم. احتمالا همون تعارفات الکی بوده. 

وقتی خداحافظی می کردیم و از خونه میزبان خارج  میشدیم از قیافه پیرزن پر واضح بود که خیلی خوشحاله.آخه مهموناش داشتند می رفتن. 

 بعدش رفتیم خونه معصوم من با قیافه گرفته روی مبل نشسته بودم و فقط دلم می خواست برم خونه خودم.که خواهر شوهرم گفت: بهاره چرا چای نمی خوری؟! 

موقع خداحافظی معصوم هم اصرار داشت که شام بمونید!!!! 

بعدشم زورکی رفتیم خونه مادر شوهر خواهرشوهرم که عمه اش هم میشه. روز روز مادر شوهرا بود. عمه خانم تشریف نداشتند و شوهر مریضشونو توی خونه تنها گذاشته بودنو خودشون هم معلوم نبود کجان! ما هم یعنی رفته بودیم عید دیدنی شدیم پرستار مریض!!! 

خلاصه اون روز به اجبار رفتیم پابوس مادر شوهر مادر و دختر (خواهرشوهرم و دخترش) . شاید اگه از اول ات ساین با من مشورت می کرد هیچ وقت شما اینقدر نمی خندیدید.

آبگوشت بهداشتی!!!!!!!!!!

همه میدونن من چقدر آبگوشت دوست دارم. مخصوصا مادر شوهر عزیزم که توی این زمینه یا بهتر بگم در زمینه شکم با من تفاهم دارن.  

هر وقت که می خوام آبگوشت بپزم محاله یاد این خاطره نیفتم. 

خاطره آبگوشت بهداشتی!!!!!!! 

ادامه مطلب ...