یاس من
یاس من

یاس من

بن بست

گریه کنم یا نکنم حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو دل بکنم یا نکنم
با این سوال بی جواب  پناه به آینه میبرم
خیره به تصویر خودم  میپرسم از کی بگذرم
یه سوی این قصه تویی  یه سوی این قصه منم
بسته بهم وجود ما  تو بشکنی من میشکنم
گریه کنم یا نکنم  حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو  دل بکنم یا نکنم
نه از تو میشه دلبرید  نه با تو میشه دلسپرد
نه میشه عاشق تو موند  نه فارغ از تو میشه بود
هجوم بن بست رو ببین   هم پشت سر هم رو به رو
راه سفر با تو کجاست  من از تو میپرسم بگو
بن بست این عشقو ببین  هم پشت سر هم رو به رو
راه سفر با تو کجاست   من از تو میپرسم بگو
گریه کنم یا نکنم   حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو   دل بکنم یا نکنم
تو بال بسته منی   من ترس پرواز توام
برای آزادی عشق  از این قفس من چه کنم


خیلی ناراحتم خیلی. بدتر از اون اینکه نمی دونم چی کار کنم. همه احساسمو با زمزمه کردن این آهنگ نشون می دم اما کسی جز خودم متوجه نمیشه...

صد و دهمین هفته عمرتون مبارک

یوسف داشت شعر می خوند: پروانه ی شایسته پر می زنه آیسته

من با عشق نگاش کردم یه کم خجالت کشید و خندید و بم گفت : شر می هونم

متضاد بد به نظر یوسف یعنی خوشکل خودش که می گه اوشکل

وقتی دستشو می بوسم اون یکی دستشو هم میاره جلو  و میگه : ایکی ( یعنی این یکی رو هم ببوس)

وقتی بش می گم عاشقتم اونم به من میگه : عاقشتم

وقتی به یاس می گیم : یاس خوشکل ترین دختر ...  ادامه شو می گه دینا (یعنی دنیا)

یاس ... ادامه شو می گه : طلا

وقتی شعر دویدم و دویدمو با هم می خونیم:

مامان: دویدمو...

یاس : دویدم

مامان : دوتا...

یاس : خاتونی دیدم

مامان : یکیش به من...

یاس : آب داد

مامان : یکیش به من

یاس دوباره میگه آب داد و تا وقتی که من نگم اون یکیش به من... نمی گه نان داد.


شنگول و منگول

دیشب مثل هر شب بابایی رو می خواستید که شما رو بخوابونه. بابای بیچاره هم که از صبح همه وقتشو با شما دو تا وروجک گذرونده بود و به هیچ کدوم از کاراش هم نرسیده بود ، خسته و کوفته خودشو انداخت روی تخت. شما دو تاهم سر اینکه کدوم توی بغل بابا باشید با هم زدید زیر گریه. بالاخره یاس راضی شد روی پای بابا بخوابه به شرط اینکه بابا براش قصه بگه. بابا هم که نمی دونست چه قصه ای بگه. یه دفعه یاد کیتی افتاد و اینکه یاس چقدر از کیتی خوشش میاد و شروع کرد قصه ی من در آوردی کیتی رو تعریف کرد. در واقع کیتی خود یاس بود که کارای بدی رو که یاس می کرد انجام نمی داد.

یاس که باهوش تر از این حرفاست سریع خسته شد و با اعتراض گفت : بابا قصه ی شنگول و منگول. یوسف هم با خواهرش هم صدا شد و بلند تر از یاس گفت : بابا شنگول ، منگول. بابا شنگول، منگول.

بابا هم که کاملا تسلیم شده بود سریع قصه رو عوض کرد و گفت:یکی بود یکی ... یاس گفت : نبود. بابا گفت : زیر گنبد کبود غیر از خدا ... یاس گفت : هیچ کس نبود.

یوسف که حوصله اش سر رفته بود دوباره گفت : بابا حرف منو گوش کن.شنگول ، منگول. شنگول ،  منگول. بابا گفت : باشه پسرم دارم می گم دیگه. توی یه جنگل سر سبز و بزرگ... دوباره یوسف پرید وسط حرف بابا و با اعتراض گفت : بابا شنگول ، منگول. شنگول ، منگول بگو.

بابا گفت : دارم می گم ،صبر کن. و ادامه داد: یه خانواده زندگی می کردن... بازم یوسف طاقت نیاورد و گفت: شنگول ، منگول می خوام. بابا شنگول، منگول بگو. بابا هم سریع گفت: شنگول و منگول و حبه انگور ... من دیگه غش کرده بودم از خنده و هیچی نمیشنیدم. رفتم یه دستمال کاغذی بردام اشکامو پاک کنم. یوسف ساکت شده بود و داشت به قصه گوش می داد. همینکه بابا گفت : آقا گرگه ... یوسف گفت: بابا من آقا ام؟ من آقا ام؟ بابا گفت: آره عزیزم تو آقایی. یوسف دوباره گفت : یاس خانمه؟ بابا گفت : یاس دختر خانمه. تو هم آقا پسری.  یاس یواش گفت : من خانمم. گیج خواب بود. من خودمو کنترل کرده بودم که قهقهه سر ندم. ریز ریز می خندیدم.

بابا گفت : آقا گرگه دستشو از زیر در نشون داد... یوسف دو تادستاشو تو هوا بلند کرد و تکون داد و گفت : بابا بریم عروسی نانای کنیم. بابا که خنده اش گرفته بود گفت: باشه، یه روز می ریم عروسی نانای کنیم. و دوباره رفت سراغ قصه اش.

یاس خوابش برده بود و داشت خروپف می کرد. من یاسو بغل کردم و گذاشتم سر جاش. حالا یوسف رفته بود رو پای بابا. قصه بابا هنوز تموم نشده بود. یوسف گفت : بابا شیر می خوام. بابا دیگه داشت عصبانی میشد. اما همیشه صبورتر از منه. بلند شد و با یوسف رفتن در یخچالو یوسف یه نفس ، یه لیوان شیر رو سر کشید. بعدش انگار که نمی تونست نفس بکشه شروع کرد به نفس نفس زدن. دوباره برگشتن توی تخت. بابا خوابش می یومد. یادش رفته بود کجای قصه بوده. به یوسف که روی پاش دراز کشیده بود، گفت : پسرم بخواب دیگه. و پاهاشو تند تند تکون داد. بعد ازچند ثانیه سکوت ، فکر کرم پسری خوابش برده. یه دفعه یوسف گفت : آب می خوام. بابا گفت : چی ؟؟؟ یوسف آروم گفت: آب. بابا که کاملا کلافه شده بود گفت : مگه همین الان شیر نخوردی؟ یوسف هیچی نمی گفت. خودشم می دونست بابا الان عصبانیه. من گفتم : پسرم بیا بغلم باهم بریم آب بخوریم. ولی درست طبق انتظارم یوسف زد زیر گریه  و گفت : بابا بم آب بده. بابا هم گفت : یوسف آب خوردی سریع می خوابیا. یوسف هم گفت: بیبخشید. بابا بیبخشید. بابا که هم خوشش اومده بود هم از اینکه یوسف نمی خوابید ناراحت شده بود. هیچی نگفتو به یوسف آب داد. یوسف فقط یه غلپ آب خوردو دیگه به لیوان لب نزد. بابا شاکی گفت: واسه یه قطره آب ما رو کشوندی دم یخچال؟ بگیر بخواب دیگه. یوسف سرشو گذاشت رو شونه ی بابا و دیگه جرات نکرد به بابا بگه قصه شنگول و منگول ناتموم مونده. طفلک بابا  توی هال اونقدر قدم زد تا بالاخره یوسف خوابش برد.

بی جانشین

زود خداحافظی کردی. حداقل می ذاشتی با قهرمانی این فصل استقلال.

 همیشه تو قلب ما استقلالی ها هستی کاپیتان مجیدی.