یاس من
یاس من

یاس من

مدال افتخار

بچه های منم عین دوقلوها  بودن!

قبلا وقتی این جمله رو می شنیدم ، عصبانی می شدم. مخاطبم رو چپ چپ نگاه می کردم  و می گفتم : ولی دو قلو داشتن کاملا متفاوته ! 

طرف شاید یه آره ای هم می گفت و بلافاصله با آب و تاب برام تعریف می کرد که ... چقدر دست تنها بوده و مادرش شهرستان بوده، خواهرش هم گرفتار. یکی از بچه هاش گریه می کرده ،  اون یکی جیش  داشته . شوهرش تا دیر وقت سر کار بوده. دیگه از خستگی می نشسته و فقط گریه می کرده.  و  و  و  و

اما الان نیازی نمی بینم به طرف مقابلم ثابت کنم که بچه های شیره به شیره داشتن یا با دو سه سال اختلاف سنی ، مثل داشتن دو تا نوزاد دوقلو نیست !!! که همزمان با هم گریه می کنن و شیر می خوان یا پوشک هاشون باهم باید عوض بشه یا خوابشون میاد!!!

دو قلو داشتن کامل کامل کاملا متفاوت متمایز هست!!!!!!!!!!!

 واقعا برام مهم نیست متقاعدشون کنم یه کم دقیق تر فکر کنن و الکی نقطه اشتراک پیدا نکنن .  میذارم حرفاشون رو بزنن و دلشون خوش باشه. 

واقعا حوصله ندارم مغز یه سری افراد رو که تا نوک دماغشون  رو می بینن گرم کنم. مثل اکثر مادرا و مادر بزرگایی که بچه ها یا نوه هاشونو میارن باشگاه و اونجا میشینن کبری صغری میگن. هرکی بیشتر حرف بزنه برنده است!!

دو قلو داشتن برای مردم جالبه. به خودشون اجازه میدن هر سوالی رو بپرسن و اظهار نظر کنن. بدون اینکه حتی یه لحظه از خودشون بپرسن نکنه طرف ناراحت بشه؟!!


الان به خودم مدال افتخار میدم. آفرین بهاره  تو از پسش بر اومدی. تو دست تنهای دست تنها از پسش بر اومدی. تو زیباییت رو بخشیدی ولی از پسش بر اومدی. نیازی نیست برای دیگران تعریف کنم. 


ابروهای سرطانی

اون شب خیلی ناراحت و عصبی بودم. موچین رو برداشتم و زدم به دل ابروهام. باریکشون کردم بعد هم بدون یه لحظه تردید  با ژیلت تراشیدمشون! وقتی خودمو تو آیینه نگاه کردم ... احساس سپاسگزاری در برابر احسن الخالقین رو داشتم . خدایای مهربونم  واقعا اگه ما آدما ، ابرو این عضو کوچیک رو توی صورتمون نداشتیم چقدر زشت بودیم. اما من احساس زشتی نمی کردم. حتی اون لحظه احساس زنهای مصر باستان رو وقتی برای تاثیرگذاری بیشتر سرشونو می تراشیدن داشتم. احساس لوندی!! اما یه چیزی ته دلم بهم می گفت : بهاره این ابروها هفته هنوز تموم نشده در میان اما اگه دیگه در نمی یومدن ؟  اگه دیگه نمی تونستن در بیان؟  اگه می دونستی نهایتش فقط  یه سال وقت داری چی کار می کردی؟ اگه مجبور بودی شیمی درمانی کنی و دیگه نمی شداز موها و ابروهای پرپشت و قشنگت لذت ببری؟ و دیگه نمی تونستی سنتو پشت ابروهای دخترونه ات مخفی کنی!؟

 اون موقع دلم می خواست یه جایی بود مثل صومعه ای چیزی که می رفتم و خودمو غرق عبادت می کردم . می رفتم اونجا و تا آخر عمر یک سال باقی مونده ام اشک می ریختم و زلال می شدم. اون لحظه خیالم راحت بود که یوسف دیگه شبا نمی ترسه که با گریه منو بیدار کنه و  بگه مامان میشه بیام پیش شما بخوابم؟ خیالم از بابت یاس هم راحته. از الان هم می تونم ببینم که یاس حتما ورزش رو ادامه می ده و یوسف می ره سراغ هنر. حتی برام مهم هم نبود که اتساین میره زن می گیره. چون مطمئنم که یاس پدرشو در میاره.  حتی فکر هم کردم شاید اون خانم،  اتساین رو خوشبخت هم کنه. و مثل پسرخاله ام که هر بارکه از همسرش حرف می زنه و میگه من خوشبخترین مردم! اتساین هم  توی جمع جلوی همه با نگاهی سرشار از عشق اونو نگاه کنه و بگه من خوشبخترین مردم. اون موقع روحم حتما بهش میگه: بی لیاقت!! 

 از این فکرم غش غش بلند خندیدم.

خب الان نمی دونم واقعا چقدر وقت دارم؟ و این مرگ هم مطمئنا ایده ال کسی نیست!! اما کاشکی می دونستم چقدر وقت دارم. تا کمتر روزهامو به روزمرگی بگذرونم. تا قدر ثانیه ثانیه اش رو بدونم. تا به جای ناشکری سپاسگزار باشم. لیست کارهایی که قبل از مرگم باید انجام بدم رو دارم تکمیل میکنم. و حالا دارم بدون شوخی و تعصب فکر می کنم اگه می دونستم چقدر وقت دارم دقیقا چی کار می کردم؟


شیطونی های بچه ها

سرم خیلی شلوغ بود. هزار تا کار انجام نشده داشتم.حواسم بود که صدای یوسف نمیاد و شم مادرانه می گفت داره یه کار خرابی ای می کنه. اما برنجم داشت شفته میشد. اتساین زنگ زده بود ناهار میاد خونه و حتی وقت نبود یه دستشویی برم. صدای زنگ در رو که شنیدم سنگ کوب کردم. خدا رو شکر که پستچی بود. چه بد موقع! حالا باید کلی لباس بپوشم . ( دوست ندارم روی لباس خونه یه چادر گل گلی سر کنم و برم دم در) یاس با شنیدن صدای زنگ اومد کنارم. مامان کیه ؟ 

- آقای پستچی ( با ناراحتی )

یوسف از تو اتاق گفت: از دست این آقای پستچی چقدر میاد در خونه ما!  

تند تند مانتو پوشیدم و به بچه ها گفتم: مامان الان برمی گرده. 

یاس با رضایت گفت : باشه مامان جون ما تنها می مونیم شما برو.

دیگه مطمئن بودم یاس هم شریک یوسف شده. اما وقت نداشتم ببینم چه کار دارن می کنن.  بالاخره که رفتم پایین یکی در رو باز کرده بود و پستچی بسته رو گذاشته بود روی پله و رفته بود. انتشارات خیلی سبز معمولا واسه اتساین کتاب می فرسته. حضور گرانقدر جناب آقای ...

( اتساین اصلا به این کتابا اهمیت نمی ده یا هدیه میده به شاگرداش یا میذارشون توی کتابخونه درحال انفجار و به جاش به من میگه یه کم از حجم کتابات کم کن!! منم  طی یک اقدام انتحاری هر چی کتاب از دوران دانشگاه داشتم گذاشتم دم درخونه و گفتم : ببر بده به کتابخونه تا پشیمون نشدم. 

دلم برای کتابام تنگ میشه. اما  خودمو دلداری می دم که اونا دیگه قدیمی شده بودن. بعد از یه هفته کتابا رو برد توی صندوق ماشین گذاشت البته با کمک من. و دو هفته هم بیشتر اونجا موندن. حتی باهاشون یه سفر هم رفتیم. هر چی گفتم بذاریمشون تو انباری فقط سرشو به نشانه  نه برد بالا! دلم کباب شده بود کتابامو پخش و پلا کف صندوق ماشین می دیدم. موقع برگشتن از سفر، اتساین نگران ظرفای سفالی بود که سوغاتی خریده بودیم و من نگران کتابام! )

روغن داغ برنج رو که دادم یه کم خیالم راحت شد . کمرم درد می کرد چقدر دلم می خواست روی تخت ولو شم. می خواستم سالاد درست کنم. گوجه نداشیم. به خودم غر می زدم و حرفای مامانم و اتساین رو به خودم می گفتم: حواست به هیچی نیست.تو مثلا زن خونه ای؟ سریع دلم برای خودم سوخت. به جهنم که گوجه نداریم . به جهنم . ماست خیار درست می کنم خب. مگه من رباتم.  اصلا چرا کلاسای اتساین روزایی که من کلی کار دارم کنسل میشه؟ صدای بچه ها رو نمی شنیدم. نگران شدم.  صدا زدم: یوسف .

 جواب نداد. دوباره صدا زدم : یوسف مرد مامان ، بیا این جارو برقی رو ببر توی اتاق . ( یوسف عاشق این کلمه است : "مرد" منم که سو استفاده گر!) یوسف با دو اومد تو آشپزخونه و گفت :باشه مامان جون . مردت اومد. 

اما اول باید تشریفات خاص خودش رو اجرا می کرد. دستاشو باز کرد و  پرید تو بغلم. منم که آمادگی قبلی نداشتم  از پشت افتادم کف آشپزخونه. ول کن نبود حالا ببوس کی ببوس. جیغ و دادم بلند شد: یوسف( با جیغ بنفش) بسه دیگه ولم کن. 

یوسف با معصومیت بچگانه اش گفت: مامان بوس بلبلی ات کردم.  ته دلم کیف کرده بودم و بهش می گفتم : قربونت برم.

اما اگه این جمله رو به زبون آورده بودم دوباره از اول شروع می کرد. با پشت دستم کمرمو مالیدم و گفتم : زود باش جارو برقی رو ببر تو اتاق خواب ما. یوسف با رضایت و اشتیاق تمام گفت : چشم مامان جون.

ماست خیار آماده شد با نقش یه قلب نعناعی روی اون . دستامو شسته بودم که یه چیزی رفت تو چشمم . چشممو که مالیدم تازه یادم اومد ریمل زده بودم !

همزمان تلفن زنگ خورد .دلم نمی خواست گوشی رو بردارم . مامانم از اون ور خط با عجله گفت : سلام بهاره . بچه ها خوبن که؟ زیاد وقتتو نمی گیرم چون خودمم وقت ندارم. یه سوالی دارم. ببین تو اکسل هر کاری می کنم نمی تونم جمع کنم. پدرم در اومده . از صبح تا حالا کور شدم اینا رو وارد کردم. حالا هم هیچی به هیچی. ببین من الان مثلا می زنم 1(صدای اینتر زدنش رو شنیدم) 2( دوباره همون صدا) 3 ( بازم صدای دکمه کیبورد) خب ( یه خب کش دار و طولانی ) حالا جمعش باید بشه 6 ولی نمیشه. نمی دونم چی کار کنم همیشه می شدا. (من تا اون لحظه  فقط به مامان سلام کرده بودم. مهلت نمی داد حرف بزنم . یک ریز پشت سر هم حرف می زد. می خواست بگه من بلدما ولی این خرابه.)گفتم : ما... که پرید توی حرفم و گفت : صدای بچه ها نمیاد چی کار دارن می کنن؟ 

دوبار تا اومدم بگم ما ،گفت : مزاحم وقتت که نیستم شوهرت ناهار نمیاد؟

 نذاشتم جمله اش تموم بشه گفتم : چرا میاد! ( با ناراحتی مضاعف). 

تند تند گفت: خب زود باش . زودباش بگو چی کار کنم تا نیومده. 

دوباره تا دهنمو باز کنم گفت : بهاره حواست به بچه ها هست؟ چی کار دارن می کنن؟ 

دیگه کلافه گفتم: مامان یه لحظه فقط گوش کن.

 دلخور گفت : خب بگو دیگه دارم گوش می کنم .فقط بلند بگو اینجا خیلی شلوغه صداتو درست نمیشنوم.

 بلند که همسایه با صدای گریه بچه اش هم می تونست صدای منو بشنوه گفتم: مامان تو اون خونه ای که می خوای جمع کلت رو نشون بده کلیک کن.

 گفت : چی یه کم بلند حرف بزن! 

اون لحظه فقط خندیدم. مثل همه لحظه هایی که جز خندیدن کاری از دستم برنمیاد.صدای خندمو شنید و با شوخی گفت : مرض . حالا موقع خندیدنه؟ چقدر تو الکی می خندی. دوباره گفت ببین من الان می رم تو یه شیت دیگه. 1 ( صدای اینتر) 2 ( دوباره اینتر) 3 ( بازم اینتر) یه دفعه هیجان زده گفت : شد شد .

هنوز یه نفس راحت نکشیده بودم که ناراحت گفت : ولی چرا تو شیت1 نمیشه. وای خدا از صبح تا حالا کور شدم این همه عددرو  وارد کردم.

دیگه طاقتم تموم شد پریدم تو حرفش : مامان یه لحظه گوش کن ببین چی می گم.

  مامان بلافاصه گفت: صبر کن صبر کن بذار ببینم چی شد. ا چرا اینطوری شد؟ یعنی چه من هر روز با این دارم کار می کنم.  باشه بهاره برو برو الان شوهرت میاد خودم یه کم دستکاریش می کنم . اگه نشد بت زنگ می زنم. 

مثل همیشه با لحن خاص خودش کلمه خداحافظ رو لوس گفت و گوشی رو گذاشت. من همون جا خشکم زده بود. یه دفعه صدای گریه یاس و دعوای بچه ها مجبورم کرد گوشی رو بذارم  سر جاش. یاس بلند بلند گریه می کرد و می گفت بدش به من.بدش دیگه ...

 نزدیک  اتاقشون بودم که صدای ضربه زدن به در رو شنیدم . اتساین بود. یه شیوه خاص واسه در زدن داره که من خیلی خوشم میاد. برگشتم و در رو باز کردم. یه لبخند زدم و با خوشحالی گفتم : سلام عزیزم. 

یه صدایی از ته چاه گفت :سین. (با یه چهره درهم کشیده.)

 لبخندم ماسید روی صورتم وقتی دیدم مرغ خریده. با این همه کار فقط اینو کم داشتم. یاس با گریه دوید سمت پدرش و گفت : بابا بابا یوسف اینو به من نمی داد. یوسف هم پشت سر ش بدون وقفه می گفت :بدش بدش بدش بدش بدش بدش بدش بدش ... 

اون قیافه تو هم رفته یه دفعه تبدیل شد به بهترین پدر دنیا و مهربون گفت : سلام یاس خانم. یاس تازه یادش اومده بود باید سلام کنه گفت : سلام بابا جون و همزمان که می خواست بپره تو بغل خسته  و گرم پدرش ، اتساین اونو تو هوا گرفت و بوسید. بعد رو کرد به یوسف و با لحن اغراق آمیزمردونه گفت : سلام مرد. یوسف ذوق کرد و آروم و ناراحت گفت : سلام . اتساین دستشو برد سمت یوسف و گفت بزن قدش . یوسف یادش رفته واسه چی ناراحت بود و محکم زد تو دست پدرش. اتساین هم شروع کرد به بازی کردن با اون و گفت : وای دستم درد گرفت چقدر قوی شدی. مردی دیگه.

 داشتم کیسه محتوی مرغا رو میذاشتم توی ظرف شویی ولی می تونستم ببینم که الان یوسف یه انرژی فوق العاده گرفته و داره از هیکل اتساین بالا می ره. با یه لبخند توام با احساس خوشبختی و کمردرد نگاهشون کردم. اتساین دو تاشون رو بغل کرده بود  و بچگونه میگفت : قوی ترین بابای دنیا و با دو تا دستاش بچه ها رو تو بغلش تکون می داد.

که یه دفعه دست یاس یه تیکه کاغذ دیدم.دادم بلند شد: اینو از کجا برداشتی یاس؟

یاس دستپاچه یوسف رو نشونم می داد و گفت : من دست نزدم یوسف برداشته بود!

اتساین که هنوز متوجه جریان نشده بود فقط مثل همیشه با سر به من اشاره می کرد که اشکال نداره. راستش برای من مهم نبود که بچه ها دست به دی وی دی ها زده بودن و همه اونا رو از پلاستیکاشون در آورده بودن و کاغذاشو جدا کرده بودن. و حالا سر یکی از اون کاغذا دعواشون شده بود. من فقط ناراحت ریخت و پاشی بودم که وسط خونه تکونی بی موقع من  اضافه شده بود. اتساین که داشت منو به سکوت دعوت می کرد وقتی فهمید چی شده با عصبانیت بچه ها رو گذاشت زمین و داد زد : کی  به اینا دست زده؟ بچه ها جیکشون در نمیومد. دلم می خواست اتساین منو نگاه کنه که حالا من با سر بهش  اشاره کنم که اشکال نداره ولی اینجور موقع ها اصلا منو نگاه نمی کنه. 

خلاصه از اونجایی که همه راه ها به بهاره ختم میشه. من متهم ردیف اول بودم. و مجازاتم هم این بود که یکی یکی فیلم ها رو بذارم تو دستگاه  برچسبشو پیدا کنم. ولی این تخفیف رو داشتم که بعدا این کار رو انجام بدم. اون بعدا هنوز نیومده و فکر نکنم اصلا بیاد!! فعلا می خوام برم رو تخت ولو شم و یه ماساژور هم استخدام کنم. خب مگه چیه آرزو بر مامان ها عیب نیست!!!




تعاریف مشاغل مختلف

طبق معمول همیشه که وسایلمو جمع و جور می کنم یه عالمه ورق و کاغذ نوشته و ننوشته شده پیدا کردم که نمی دونستم کجا بذارمشون! روی یکی شون یه برگه از روزنامه چسبونده بودم  مال n سال پیش، با عنوان طنز. مثل همیشه می خواستم بندازمش توی سطل اتاق خواب ولی دلم نمیومد. واسه همین بهتر دیدم متنشو اینجا بنویسم تا هر وقت دلم خواست بخونمش و به خاطر یه تیکه کاغذ بیخود عصابمو خط خطی نکنم که چقدر آت و آشغال دور خودم جمع کردم. و با هم از این متن لذت ببریم و بخندیم.

فیلسوف : کسی است که برای عده ای که خوابند حرف می زند!

اقتصاددان : کسی است که فردا خواهد فهمید چرا چیزهایی که دیروز پیش بینی کرده بود امروز اتفاق نیفتاد!

سیستمدار : کسی است که می تواند به شما بگوید به جهنم بروید منتها به نحوی که شما برای این سفر لحظه شماری کنید!

مشاور : کسی است که ساعت را از دست شما باز می کند و بعد به شما می گوید ساعت چند است!

روزنامه نگار : کسی است که 50% از وقتش به نگفتن چیزهایی که می داند می گذرد و 50% بقیه وقتش به صحبت کردن در مورد چیزهایی که نمی داند!

ریاضیدان : کسی است که در یک اتاق تاریک به دنبال گربه سیاهی می گردد  که آنجا نیست!

جامعه شناس : کسی است که وقتی ماشین خوشکلی از خیابان رد می شود و همه مردم به آن نگاه می کنن ، او به مردم نگاه می کند!

حسابدار : کسی است که قیمت همه چیز را می داند ولی ارزش هیچ چیز را نمی داند!

بانکدار : کسی است که هنگامیکه هوا آفتابی است چترش را به شما قرض می دهد و درست تا باران شروع می شود آن را می خواهد!

هنرمند مدرن : کسی است که رنگ را بر روی بوم می پاشد و با پارچه ای آن را بهم می زند و سپس پارچه را می فروشد!

روان شناس : کسی است که از شما پول می گیرد تا سوالاتی را بپرسد که همسرتان مجانی از شما می پرسد!

برنامه نویس : کسی است که مشکلی که از وجودش بی خبر بودید را به روشی که نمی فهمید حل می کند!

آخیش حالا برم این کاغذو بندازم توی سطل.