یاس من
یاس من

یاس من

یه روز خوب

امروز هوا کاملا بهاری بود.  صبح زود بیدار شدم و همه کارامو طبق برنامه انجام دادم. باید حتما به خودم جایزه بدم. تا آخر شب همه چیز عالی بود. حتی با بچه ها پیاده روی هم رفتیم و بعد از چند روز آفتاب گرفتیم. رفتم آرایشگاه و موهامو کوتاه کردم. عالی  شد. چیزی که معمولا به ندرت اتفاق می افته ، رضایت من از یه آرایشگره !!  اگه اتساین واسه ناهار میومد خونه ، روزم بهتر هم میشد. ولی چون امکانش وجود نداشت واسه شام یه غذای خوشمزه با تزئین ویژه و عاشقانه آماده کردم و خودم بیشتر از همه ازش لذت بردم.

امروز اول ربیع الاول بود. خدایا واسه تجربه کردن یه روز به این خوبی ازت تشکر می  کنم.

بچه ابر

یادمان باشد فرزندان ما قرار نیست رونوشت برابر اصل ما باشند ، مانند ما فکر کنند و دنیا را همان گونه ببینند که ما می بینیم. جوهره پدر و مادر بودن آن است که فرزندانمان را یاری کنیم  تا راه  و روش  و طرز فکر خاص خود را بیابند و بسازند. ببینند شاید ، آنچه را ما نمی توانیم ببینیم  و بشوند شاید ، آنچه  ما نشدیم. انسانهایی بشوند اندیشمندتر ، بردبارتر ، گشاده دل تر و مهربان تر از ما. این گونه بود که  انسان ، انسان شد و این گونه است که

                                                                    انسان ، انسان تر خواهد شد.

رد مانتیخو

نویسنده کتاب : cloud boy

تولد سی و چهار سالگیم

امروز چه روز خوبی بود. روز تولدم بود و من تو آیینه دنبال چین و چروک میگشتم و در عین حال به خودم دلداری هم می دادم !!!

صبح که از خواب بیدار شدم خودمو بغل کردم و بوسیدم و سال روز میلادم رو به خودم تبریک گفتم و عمیقا احساس شادی کردم. و اوج این خوشحالی وقتی بود که شکوفه های زندگیم برام نقاشی کشیدن و به مناسبت زادروزتولدم بهم هدیه دادن. از ته دل احساس خوشبختی کردم. مامانم اول از همه بم تلفن کرد. صدای قشنگشو بغل کردم و بوسیدم. و با یه هدیه غیره منتظره سورپرایزم کرد. تلفن پشت تلفن و تبریک پشت تبریک. چقدر من محبوبم .خدایا شکرت.  همسر عزیزم هم  منو سورپرایز و خوشحال کرد. واقعا شنیدن تبریک تولد از زبون عشق آدم یه چیز کاملا متفاوتیه. یه ناهار خاص و خوشمزه پختم و همه باهم خوردیم. .و یه سورپرایز جالب دیگه هم وقتی بود که دوست جدیدم  خانم هاشمی عزیز سر کلاس مورد علاقه ام به همین مناسبت شیرینی آورده بود.شب هم یه جشن تولد دعوت بودم. تولد در تولد . اینجوریشو زیاد دوست ندارم. ولی جالب بود. شب هم با تنهایی و نبود آقای شوهر سپری شد. اتفاقی غیر قابل پیش بینی که باید دقیقا توی شب تولد من می افتاد!! خدایا شکرت واسه همه چیزایی که بم دادی و ندادی.

بهاره جونم تولدت مبارک



یک دم از خیال من، نمی‌روی ای غزال من

به سوی تو، به شوق روی تو، به طرف کوی تو
سپیده‌دم آیم، مگر تو را جویم، بگو کجایی؟
نشان تو، گه از زمین گاهی، ز آسمان جویم
ببین چه بی‌پروا، ره تو می‌پویم، بگو کجایی؟

کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم
اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بکو کجایی؟
به دست تو دادم، دل پریشانم، دگر چه خواهی؟
فتاده‌ام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی؟

یک دم از خیال من، نمی‌روی ای غزال من
دگر چه پرسی ز حال من
تا هستم من، اسیر کوی توام، به آرزوی توام
اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی؟



این منم که قمارو باختم




آه
کجا برم خدایا به کی بگم غمم را که غم زبونمو سوزونده
چرا به لب بیارم که آتش درونم تا استخونمو سوزونده
این منم که قمارو باخته
رو نسیم آشیونه ساخته
این منم که قمارو باخته
رو نسیم آشیونه ساخته





خونه تکونی و ذهن تکونی !!

خونه تکونی واسه عید 94 !

قرار بود از هفته سوم یا نهایتا هفته آخر بهمن شروع کنم به تمیز کاری که نشد. هفته سوم بهمن که اصلا خونه نبودیم. هفته بعدشم فقط قالی ها رو دادم قالی شویی. خلاصه این به تاخیر انداختن ها تا پنج شنبه پیش طول کشید و طی یه اقدام شجاعانه اول از همه رفتم سراغ یخچال فریزر و اساسی شستمش. این یکی از اون قورباغه های بزرگ و زشتی بود که مدتها منو معطل خودش کرده بود. روز جمعه هم پرده ها رو شستم ( هم با دست و هم با ماشین ) پنجره ها رو اتساین تمیز کرد و پرده ها رو هم نصب کرد. فرداش هم کمد های اتاقها رو ریختم بیرون. یه سری تغییرات ضروری لازم بود که انجام شد و نتیجه اش کمر درد من بود که باعث شد امروز به خودم مرخصی بدم! 

خونه تکونی رو دوست دارم. این تغییر آخر سالی تو خونه و تمییز کاری کامل خونه و زندگی و از شر وسایل به درد نخور و لباسهای کهنه و کاغذهای اضافی راحت شدن عالیه.  به نظر من که خونه تکونی یکی از بهترین رسم های ما ایرانی هاست! فقط کاشکی این گردگیری مختص کمد و کابینت و کتابخونه و حتی لپ تاپ و موبایل نبود.

وارد قلبهامون هم می شد.

مثلا مامانم فراموش می کرد که فلان روز چه اتفاقی افتاد یا اتساین همه کینه هاشو شیفت دیلیت می کرد !! چقدر خوب می شد اگه می شد . . . 

اگه بخوام خاطراتمو گردگیری کنم همه منفی ها و زشتیها و بی عدالتی ها رو کنار می ذارم و همه رو می بخشم حتی بابام. این کار همیشگی منه که همه رو ببخشم فقط به خاطر خودم. دختر دایی یا زن دایی یا عروس عموی اتساین و غیره که چیزی نیستن در برابر بابا. من رهاشون کردم و سپردمشون به قادر مطلقم. نمی خوام هر بار تو زباله دونی متعفن خاطرات به خودم یادآوری کنم که فلانی چی بم گفت یا چه رفتاری باهام داشت. فقط کاشکی می تونستم به عزیزام هم اینو یاد بدم.

هدف من توی سال 94 مثبت اندیشیه و مثبت فکر کردن و مثبت حرف زدن و مثبت عمل کردن و مثبت غذا خوردن و مثبت ورزش کردن و حتی مثبت خوابیدن! خلاصه کلا مثبت بودنه! واسه همینم اینجا نوشتمش که حتما انجامش بدم. تعیین این هدف به واسطه داشتن دوست مثبت نگری مثل خانم محمودی عزیزه که می تونه توی هر شرایطی ضمن کل نگری یا به اصطلاح روانشناسا گورخری نگری ( ترکیب سیاه و سفید باهم ) روی سفیدی ها تمرز کنه. تمرکز من در سال جدید روی ذهنمه, روی افکاری که به من اجازه می ده از داشته هام لذت ببرم و شاد باشم. و این ذهن تکونی رو نه از پنجشنبه گذشته که خیلی قبل تر شروع کردم.


بهمن 93 تموم شد!

امروز خیلی خوشحالم نمی دونم چرا شاید واسه اینکه دارم روی فکرم کار می کنم و اونم همش به خاطر داشتن دوستای خوبی مثل خانم محمودی عزیز هست.

امروز توی کتابخونه صدای آهنگ کارتون پسر شجاع رو شنیدم! کلی ذوق کردم. برعکس همیشه که دلم می گرفت و پکر می شدم، خیلی هم خوشحال شدم. چشمامو بستم ازش لذت بردم. فکر کردم من چقدر خاطره از این آهنگ دارم. چقدر خوبه که یاس و یوسف هم سی سال دیگه یه همچین حسی رو تجربه کنن. مثلا صدای آهنگ باب اسفنجی یا لولا و چارلی رو بشنون و کیف کنن ، به جای اینکه ناراحت بشن و دلشون بگیره. همون موقع دلم می خواست صدای آهنگ حنا دختری در مزرعه رو هم بشنوم. همیشه وقتی این آهنگو میشنیدم ، دلم می خواست گریه کنم و گریه کنم و اونقدر گریه کنم که خسته بشم. واسه حنا . واسه همه سختیهایی که توی بچگی اش دور از مادرش تحمل کرد . واسه روحیه قوی اش و واسه اون لحظه ای که مادرشو بعد از سالها دید اشک بریزم.

و یاد اون موقعی بیفتم که مامانم بعد از چندین  هفته وقتی منو دید اول سجده کرد.

اما اون لحظه توی کتابخونه دلم می خواست فقط اون آهنگو بشنوم و لذت ببرم و لبخند بزنم و احساس خوبی داشتم ...

موقعی که از باشگاه برمی گشتیم خونه، اونم بدون کالسکه، دست بچه ها رو گرفته بودم. اولش کمرمو صاف کردم که درد نگیره و درست ایستادم. بعدش با بچه ها تمام راه رو شعر خوندیم. اون موقع واقعا احساس خوشبختی کردم. چقدر خوشبختم که یاس می گه مامان بغلم کن و منم بغلش می کنم و اونم بوسم می کنه و من انرژی می گیرم. و بعدشم نوبت یوسف میشه که به یه دونه بوس کردن قانع نیست. وای من چقدر خوشبختم. خدایا شکرت.

اون موقع واقعا خدا رو شکر کردم وقتی که کمرم درد گرفته بود و یاس و یوسف سوال پیچم کرده بودن و مواظب راننده های بی احتیاط بودم و نگاه کنجکاو مردم رو می دیدم که یه زن شادو با دو تا بچه نانازی نقد می کردن. خدایا این شادیو مدیون تو هستم.

وقتی رسیدم خونه خسته بودم ولی خوشحال. انگار که خیلی وقت بود این حسو تجربه نکرده بودم. یه ناهار خوشمزه درست کردم. یاس گفته بود براشون حلزون بپزم.

و بهترین حالتش مال وقتی بود که اتساین سورپرایزمون کرد و زود اومد خونه. خیلی خوشحال شدم. چهارتایی با هم ناهار حلزون، شاخ و برگ درخت و خاک و سنگ و دریاچه سفید خوردیم. یه کم بعد که اتساین دوباره رفت سر کار بچه ها با لالاییه گنجشک لالا خوابیدن و من بازم احساس خوشبختی کردم!

پارسال توی همچین روزی یاس رو بردم پیش یه خانم دکتر فوق العاده خونسرد تا گوششاشو سوراخ کنه. یاس اولش خیلی ذوق داشت و خوشحال بود اما همینکه اولین گوشش سوراخ شد و دردش گرفت یه نگاه ناباورانه به اون خانم انداخت و زد زیر گریه. دیگه کنترل کردنش کار حضرت فیل بود. می خواست به گوشش دست بزنه و همون موقع هم تلفن زنگ زد و خانم خونسرد به جای اینکه گیره گوشواره رو بندازه ،رفت تلفنشو جواب داد. یاس هم چنان غوغایی به پا کرد که نگو و دست زد به گوشش و گوشواره افتاد. وقتی گوشش پر از خون شد ، داشتم ضعف می کردم. مجبور شدیم دوباره گوشش رو سوراخ کنیم و درد بچه دو برابر شد. هنوزم جای سوراخ قبلی رو میشه روی گوشش دید. خانواده اتساین بام دعوا کردن که چرا اینقدر دیر بچه رو بردی گوششو سوراخ کنی؟ می گفتن هر چی زودتر ببری بهتره و بچه کمتر درد می کشه!!

خانواده خودم هم بام دعوا کردن که بچه گناه داشت چرا بردی گوششو سوراخ کردی ؟ می ذاشتی بزرگتر شه!! مخصوصا دایی اش!! کلی بام دعوا کرد که تو چه جور مادری هستی تو که بلد نیستی مادری کنی بیخود کردی بچه دار شدی و ... بش گفتم باشه حالا فرزندپروری خودتم میبینیم.

حالا هر چی من می گفتم آخه دکتر گفت: "هر وقت دخترت فهمید گوشواره چیه و گفت گوشواره می خوام ، اون موقع ببر گوششو سوراخ کن . " همه میگفتن کدوم دکتری بوده که حرف بیخود زده؟ و به قول معروف دکتر غلط کرد!! طفلک پزشک بیچاره که بهترین سالهای عمرشو نشسته درس خونده و کسب علم کرده و ما هم خیلی راحت هر چی دلمون خواست بهش میگیم.

دقیقا این مسئله سر غذا و خوراکی دادن به بچه هام تکرا شد. چرا به بچه هات اینو نمی دی بخورن؟ چرا اونو نمی دی  بخورن؟ بابا بدن به همه چی نیاز داره حتی به ترشی. بزرگ که شد خودش همه اینا رو می خوره و ... و ... و ... و ... .

نمی دونم به خدا نمی دونم بهشون چی بگم که دست از سرم بردارن. آخه بگو به شما چه؟ اینا بچه های من هستن و منم مادرشونم و هر چی صلاح بدونم همون کار رو می کنم و به هیچ کس هم مربوط نیست. آره واقعا دلم می خواد بی ادب بشم و بدتر از اینو هم بگم. به همه اون بزرگترایی که معلوم نیست وقتی ما بچه بودم چقدر غذاهای ناسالم به خوردمون دادن به این بهونه که بچه باید همه چی بخوره . خب دلش آبنبات خواسته. پفک خواسته و ...

آخه عزیزای من چرا دو تا کتاب راجع به سلامتی و تغذیه نمی خونید؟ چرا از یه متخصص تغذیه یا همون دکترای اطرافتون سوال نمی کنین؟ اصلا چرا همین برنامه های تلویزیون خودمونو تماشا نمیکنین؟ چرا همیشه فکر می کنید عقل کل اید و همه چی رو می دونید؟ آخه این همه قند مصنوعی و شکر و نمک و رنگ ؟؟

می گن: چرا به بچه هات تخم مرغ بدون نمک میدی؟ ببین عزیزم اگه نمک بزنی بچه خوشش میاد بیشتر می خوره ها؟ بهارجون اگه هفته ای یه بار یه لیوان کوچولو نوشابه بخورن که ایرادی نداره؟ خب دلش خواسته . ببین این پسر بچه استا باید هر چی دلش خواست بش بدی بخوره خودت که می دونی ... .پوکی استخوان واسه بچه سه ساله؟ ول کن بابا حالا کو تا چل سال دیگه الان نخوره که احیانا بعدا مریض نشه. پوسیدگی دندان؟ بابا اینا دندونای شیریه می خواد بیفته بره، خودتو الکی نگران نکن. چرا بهشون مربا نمی دی؟ بدنشون نیاز داره ها. مثلا ما الان دیابت گرفتیم؟ واسشون آبمیوه خریدم چرا قایمش کردی؟ این که دیگه آبمیوه اس خوبه. قند مندشو ول کن ویتامین داره. یعنی به این طفلکیا آب نبات چوبی نمی دی بخورن ؟  پس تو به اینا چی می دی؟ حالا اجازه هست بهشون آدامس بدم؟ چوب شور که عیب نداره؟ بابا ولمون کن این حرفا چیه؟ بچه باید چاق باشه. بده بخوره. بذار بخورن بچن دیگه، اینا رو نخورن پس چی بخورن؟ بچه به عشق قند می خواد چایی بخوره دیگه ، یعنی تلخ بش بدم ؟ اصلا ندم ؟ چرا؟ چایی هم نخورن؟ بستی هم نخورن؟ تو خودت بچه بودی بستنی نخوردی ؟ الان چت شده ؟ مریض شدی؟ باشه نذار الان بخورن فردا که رفتن مدرسه خودشون میرن میخرن تو هم نمی فهمی. اصلا این بهاره رو ول کنید حرف حساب حالیش نمیشه. ببین چقدر بچه هاش لاغرن. بابا این کجاش قد و وزنش طبیعیه؟ تو خودت اینقدری که بودی تپلو بودی لپات آویزون بود. بسه بسه شوهرت چی میکشه از دستت. بیچاره حتما به اونم هیچی نمی دی بخوره. بش می گی شام سالاد داریم.

یعنی دلم می خواد دست بچه هامو بگیرم برم تو غار که هیچکس نباشه. قبل از اونم همش میگفتن تو نمی تونی به دوتا بچه شیر بدی. خودتو پیر می کنی. اینا به یه مادر سالم نیاز دارن نه اینکه تو جون خودتو تقدیمشون کنی و فردا هم برات یه ذره احترام قائل نشن و ...

حالا عزا گرفتم واسه عید که چطوری موقع عیددیدنی میزبان رو قانع کنم واسمون شکلات نیاره و دلسوزی الکی واسه بچه ها نکنه و به حرفم توجه کنه .

خدا کنه این حس خوب الانم تا شب که هیچ تا پایان اسفند ادامه داشته باشه و وارد سال جدید هم بشه. بعد از یه مدت طولانی افسردگی . از خدا می خوام به همه اونایی که دلشون می خواد مامان بشن نی نی بده تا طعم غیر قابل توصیف مادر بودن رو بچشن. خدا کنه تست بارداری خاله الیک مثبت بشه. الهی آمین.