ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
نمی دونم دقیقا همین امروز بود یا نه ولی توی یه تابستون گرم بود که تو برگشتی خونه. اونقدر لاغر و رنگ پریده بودی که هر لحظه فکر می کردم الان غش می کنی.
همه دورتو گرفته بودن تو به همه لبخند می زدی . همه می بوسیدنت. به خودم می گفتم: الان اصلا حواسش به من نیست. دلم می خواست همه رو کنار بزنم و خودمو بهت برسون و بگم: ابی سلام . منم بهاره.و تو منو بغل کنی. ولی نزدیک شدن به تو اون لحظه امکان نداشت. حتما زیر پاها له می شدم. وقتی می خواستی وارد خونه بشی یه لحظه مامان بهت سلام کرد و چشمت به من خورد. به یه دختر کوچولو ی خجالتی. منو که دیدی گل از گلت شکفت. احوال پرسی کردی ولی من حسابی خجالت کشیدم و پشت مامانم قایم شدم. آخه چندین سال بود که تو رو ندیده بودم.
تقریبا 24 سال پیش بود. همه خوشحال بودیم. آخه ما برات مراسم ختم گرفته بودیم و فکر می کردیم تو برای همیشه از پیش ما رفتی. حتی الان هم نمی تونم جلوی گریه مو بگیرم. تو زنده بودی. کنار ما بودی .توی خونه بودی و این بزرگترین شادی و آرامش بود. ابی جون پسر عمه عزیزم تو برای ایران جنگیدی و مفقودالاثر شدی. و هنوز هم از جنگ توی تنت یادگاری داری که نیازمند دارو و دکتر باشی. من برای سلامتی و آرامشت دعا می کنم. برای همه کسایی که ایران رو دوست دارن و براش از خودشون مایه گذاشتن.
سالروز بازگشت آزادگان به میهن مبارک