یاس من
یاس من

یاس من

ابی

نمی دونم دقیقا همین امروز بود یا نه ولی توی یه تابستون گرم بود که تو برگشتی خونه. اونقدر لاغر و رنگ پریده بودی که هر لحظه فکر می کردم الان غش می کنی.  

 همه دورتو گرفته بودن تو به همه لبخند می زدی . همه می بوسیدنت. به خودم می گفتم: الان اصلا حواسش به من نیست. دلم می خواست همه رو کنار بزنم و خودمو بهت برسون و بگم: ابی سلام . منم بهاره.

و تو منو بغل کنی. ولی نزدیک شدن به تو اون لحظه امکان نداشت. حتما زیر پاها له می شدم. وقتی می خواستی وارد خونه بشی یه لحظه مامان بهت سلام کرد و چشمت به من خورد. به یه دختر کوچولو ی خجالتی. منو که دیدی گل از گلت شکفت. احوال پرسی کردی ولی من حسابی خجالت کشیدم و پشت مامانم قایم شدم. آخه چندین سال بود که تو رو ندیده بودم.

تقریبا 24 سال پیش بود. همه خوشحال بودیم. آخه ما برات مراسم ختم گرفته بودیم و فکر می کردیم تو برای همیشه از پیش ما رفتی. حتی الان هم نمی تونم جلوی گریه مو بگیرم. تو زنده بودی. کنار ما بودی .توی خونه بودی و این بزرگترین شادی و آرامش بود. ابی جون پسر عمه عزیزم تو برای ایران جنگیدی و مفقودالاثر شدی. و هنوز هم از جنگ توی تنت یادگاری داری که نیازمند دارو و دکتر باشی. من برای سلامتی و آرامشت دعا می کنم. برای همه کسایی که ایران رو دوست دارن و براش از خودشون مایه گذاشتن.


سالروز بازگشت آزادگان به میهن مبارک


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد