یاس من
یاس من

یاس من

کیف پول صورتیم


        سرم به کار خودم گرم بود. توی ورقام گم شده بودم . خیالم راحت بود که بچه ها دارن با هم بازی میکنن. لذت هم می بردم از شنیدن صداشون و جمله هایی رو که از بزرگترا یاد گرفته بودنو تو بازیهاشون استفاده می کردن. به خودم میگفتم: چه چیزی لذت بخش تر از اینکه یه مادر ببینه بچه هاش با هم دوستن... که یه دفعه صدا جیغ و داد بلند شد. سر یه اسباب بازی دعواشون شد. یوسف گفته بود ماله منه، یاسم که زورش نرسیده بود اونو از چنگ یوسف در بیاره یوسفو گاز گرفته بود.

الهی بمیرم جای یه گاز گنده روی رون یوسف که قرمز شده بود. اشکای یوسف ، دهن کاملا باز با یه صدای کر کننده... یاس هم که دیگه صدای منو نمی شنید و جواب نمی داد. هر چی یوسفو ناز کردم ، بوس کردم ، فایده نداشت. یاسو دعوا کردم، بازم آروم نشد. کارام مونده بود . چشمم افتاد به کیف پول صورتیم که روی میز بود. سریع خالیش کردمو دادم دستش. قبل از اینکه بگیرتش ساکت شد. اصلا انتظارشو نداشت. کیفو که گرفت از بغلم اومد پایین . رفت یه گوشه نشست و باهاش بازی کرد. دوباره آرامش برقرار شد.

البته زیاد دوام نداشت؛ چون یاس که از اتاقش اومده بود بیرون تا کیفو دست داداشش دید، رو به من گفت: مامان یوسف کیفتو برداشته. با همون لحن خوشمزه همیشگیش. دلم می خواست بغلش کنم، فشارش بدم ، ببوسمش و یه گاز از لپش بگیرم. ( بعله متاسفانه گاز گرفتنو از خودم یاد گرفتن. منتها من واسه ابراز احساسات مثبت ازش استفاده میکنم که نتیجه عکس داده ) جلوی خودمو گرفتم و گفتم : " من باهات قهرم. آدم داداششو گاز میگیره؟ " تو چشام نگاه کرد و گفت: "آره!! " دیگه میخواستم برم بخورمش. به زور جلوی خندمو گرفتمو رومو برگردوندمو گفتم :" پس من باهات دوست نیستم. به یوسفم کاری نداشته باش. "

اونم سریع رفت جلوی دادشش ایستاد و گفت : "یوسف بیا با هم بازی کنیم. " یوسف هم که دقیقا متوجه منظور آجیش شده بود، کیفو توی بغلش قایم کرد و گفت :" نه. نه. "

دخالت نکردم. دوباره رفتم تو لاک خودم. یه دفعه برگشتم دیدم دوتایی دارن کنترل به اون بزرگی رو به هزار زور و زحمت تو کیفم جا می دن. قبل از اینکه کار به جاهای باریک بکشه و کیفم پاره پوره بشه، گفتم : " آخه اون تو کیف جا می شه؟ " یاس با ناراحتی و ناز گفت : "مامان نمیشه چرا؟ " یوسف بازم امتحان کرد و کلی زور زد. سریع گفتم :" کیفمو بیار اینجا تا پاره اش نکردین. برین با وسایل خودتون باز کنین." یوسف سریع کیفمو پس داد. بعدش دوتایی با هم رفتن تو اتاقشون. دوباره از صدای بازی کردنشون کیف کردم. با شنیدن حرفای قلمبه سلمبه شون خنده ام میگرفت. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که دوباره دعواشون شد و دوباره یاس یوسفو گاز گرفت و دوباره صدای گریه کر کننده یوسف... . داشتم میرفتم یه کاری کنم واسه گازگرفتنای یاس خانم  که یوسف سریع و ساکت جلوم ظاهر شد و گفت : " مامان یاس گازم گرفت ، کیفتو بده. "

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 16 اردیبهشت 1393 ساعت 11:22 ب.ظ

سلام بهاره جان
پست خیلی بامزه ای نوشتی
امیدوارم بچه های گلت همیشه سلامت و خندون باشن
پست NBوNT که گذاشته بودی خیلی کمکم کرد منم نگران بودم
ممنونم ازت

مریم جون
شما هم همیشه سلامت وخندون باشی با نی نی گلت.
خوشحالم که از نگرانی در اومدی.
خواهش میکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد