یاس من
یاس من

یاس من

خواهش میکنم منو ببخش

بعد از مدتها که بهش زنگ می زدم دوست داشتم خودش گوشی رو برداره ولی خواهرش برداشت حوصله نداشتم. می خواستم سریعتر صداشو بشنوم. دلم براش خیلی تنگ شده بود. خواهرش که منو شناخت زیاد تحویل نگرفت. بهش گفتم: گوشی رو میدی به شیوا ؟ سکوت کرد و با ناراحتی گفت : شیوا ؟ نمی دونستم چرا اینقدر لفتش میده.

بعد از مدتها که بهش زنگ می زدم دوست داشتم خودش گوشی رو برداره ولی خواهرش برداشت حوصله نداشتم. می خواستم سریعتر صداشو بشنوم. دلم براش خیلی تنگ شده بود. خواهرش که منو شناخت زیاد تحویل نگرفت. بهش گفتم: گوشی رو میدی به شیوا ؟ سکوت کرد و با ناراحتی گفت : شیوا ؟ نمی دونستم چرا اینقدر لفتش میده. کم کم داشتم عصبانی می شدم که یه دفعه ترس برم داشتو گفتم نکنه بازم حالش بد شده؟ دوباره تو بیمارستان بستری شده؟ 

از تابستون که مادرش با خوشحالی وصف ناشدنی ایی بهم گفته بود : شیوا دیگه خوب شده. دکتر گفته حتی می تونه ازدواج هم بکنه. 

خیالم از بابتش راحت شده بود و توی مشکلات زندگی خودم غرق شده بودم. اون روزا زندگی زشت ترین چهره خودشو بهم نشون می داد و امکان ارتباط با هیچ دوستی رو نداشتم. هر وقت یاد شیوا می افتادم خدا رو شکر می کردم که حالش خوب شده. آخه خدا رو به قرآن قسم داده بودم و شفای  اونو  خواسته بودم. 

صدای گریه خواهرش پای تلفن بهم میگفت: آخه به تو هم میگن دوست؟تا حالا کجا بودی؟ بعد از هشت ماه زنگ زدی که داغ ما رو تازه کنی؟  

شیوای عزیزم به رحمت ایزدی پیوسته بود و من... منکه خودمو صمیمی ترین دوستش می دونستم خبر نداشتم. حتی نتونسته بودم توی مراسم خاکسپاریش شر کت کنم. برای این مسئله هیچ کس جز خودم مقصر نیست. نمی تونم خودمو ببخشم. فکر نمی کنم شیوا هم منو بخشیده باشه. آخه هیچ وقت به خوابم نیومد تا دیشب که تو راهروی دبیرستان دیدمش و از خوشحالی فقط داد می زدم : شیوا شیوا. بعدشم که با موج بچه ها روی زمین افتادم و خاکی شدم.  

وقتی از خواب بیدار شدم خیلی خوشحال بودم که تو خواب دیدمش. یاد اون روزای دبیرستان افتادم. اول دبیرستان تو پشت سرم می نشستی و هر وقت منو می دیدی سلام می کردی. به نظرم  یه دختر لوس بودی که فقط بلد بود با ناز و عشوه حرف بزنه و حتی با ناز و کرشمه هم سلام  کنه. اما اون پیشدستی کردنهات توی سلام کردن منو شرمنده می کرد. هیچ وقت یادم نمیره اون روزی که خانم ناظم اومد توی کلاسمون و یکی یکی اسمامونو صدا می زد و نمره انضباط می داد. همه بچه های کلاس مقنعه هاشونو کشیدن جلو تا مو هاشون پیدا نباشه.بعضی از بچه ها اونقدر تابلو با حجاب شده بودن که حتی خانم ناظم هم خنده اش گرفته بود. ولی تو به مقنعه ات دست هم نزدی.  خانم ناظم باهات دعوا کرد. حتی اونم توقع داشت که اون لحظه موهاتو نبینه . توقع داشت که تو هم مثل بقیه بهش دروغ بگی. نمره انضباطت رو هم کم داد. ولی برای تو این مهم بود که همیشه خودت باشی. شیوا باشی. اون روز خیلی ازت خوشم اومد. آفرین عزیزم 

دوم دبیرستان که هم رشته بودیم بازم با هم هم کلاس شدیم و روی یه نیمکت کنار هم نشستیم.اون موقع بود که فهمیدم در موردت اشتباه فکر می کردم. تو یه دختر مهربون بودی که ظاهرت در نگاه اول اینو نشون نمی داد.هر وقت نمره من خوب می شد تو به من آفرین می گفتی و تشویقم می کردی. نمی دونی چقدر سخت بود این درسی که بهم دادی که منم به تو تبریک بگم وقتی نمره خودم بد شده. 

سوم دبیرستان هم با هم بودیم . با هم برای امتحانامون دعا می کردیم . با هم برای درس خوندن برنامه ریزی می کردیم . با هم برای پیش دانشگاهی کنکور دادیم. تو اون موقع ها تنها سنگ صبور من بودی  مهربونم. همیشه منو دلداری می دادی همه حرفا و رازای من پیش تو بودو هیچ کس برای من شیوا نمی شد.  

پیش دانشگاهی از هم جدا شدیم ولی بعضی روزا سر شهرک همدیگه رو می دیدیم. بعد از چند روز ندیدنت نگران شدم بهت زنگ زدم. بهم گفتن که بستری شدی. وقتی روی تخت بیمارستان دیدمت نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم. دلم نمیخواست از پیشت برم.

یادته دبیرستانی که بودیم بهم می گفتی از دو تا چیز می ترسم یکی اینکه دانشگاه قبول نشم و یکی هم اینکه ترشیده شم. 

اولیش برای منم ترسناک بود و به دومیش فقط می خندیدم. اما تو اونقدر پشتکار داشتی که با وجودی که باسرطان دست و پنجه نرم می کردی  درس هم می خوندی و دانشگاه هم قبول شدی. باعث خجالت من بود که سالم و تنبل بودم. با اینکه شیمی درمانی می کردیو همه موهات (اون موهای قشنگ و بلندی که باعث افتخارت بودن) ریخته بود امیر ارسلان مهندس کامپیوتر و رئیس یه شرکت کلفت ازت خواستگاری کرد. دیدی ترست بی مورد بود. 

عزیزم خواهش میکنم منو ببخش. من نتونستم دوست خوبی برات باشم. حتی نمی دونم خاکت کجاست. روم نمیشه تو چشای مادرت نگاه کنم. واسه همینم هیچ وقت نرفتم بهش دلداری بدم. تو رو خدا بیا تو خوابم .ما با هم عهد بسته بودیم تا آخر عمر با هم دوست بمونیم اما من نتونستم به قولم وفا کنم و هیچ مشکلی رو هم نمی تونم بهونه کنم. تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که برای شادی روحت دعا کنم.

نظرات 4 + ارسال نظر
هلیا دوشنبه 21 شهریور 1390 ساعت 07:20 ب.ظ http://www.mainlink2.blogsky.com

ناراحت شدم بهاره .............. خیلی.

رزاس سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 12:44 ب.ظ http://rozas7.blogsky.com

بهاره ی عزیزم،خودتو سرزنش نکن،فقط براش قرآن بخون تا هر دو آروم بشین.مراقب خودت باش.

باشه عزیزم.
تو هم همین طور

مهرداد سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 07:43 ق.ظ http://kahkashan51.blogsky.com

سلام
خدا رحمتش کنه ، شمااینقدر خودتو سرزنش نکن با خصوصیات بارزی که ایشون برشمردی معلومه که روح بلندی داره حتما" تورو میبخشه .
روزگارت خوش باد .

سلام
خدا رفته گان همه رو بیامرزه.
امیدوارم که منو ببخشه.

علیرضا دوشنبه 14 شهریور 1390 ساعت 10:35 ب.ظ http://yek2se.blogsky.com/

نمیدونم چی بگم
ولی به نظرم همین که الان این چیزا تو دلت میگذره دوستت بخشیده تورو که تو لحظات آخر کنارش نبودی
حتما همینطوره
مهم نیست بقیه چی میگن
مهم نیست مخواهرش چی فکر کنه
مهم اینه که اون اومده تو خوابت
پس هنوزم دوستین
هنوزم اگه باهاش حرف بزنی صداتو میشنوه

ولی توی خواب که باهام حرف نزد. فقط نگام کرد یه جور خاصی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد