چهار سال پیش در چنین روزی . . .

چهار سال پیش در چنین روزی من به لطف دوستم هلیا وبلاگ یاس من رو ساختم.

اون روز حتی فکرشم نمی کردم که یه روز مادر یه دختر خوشکل و نازنینی مثله یاس بشم. چه برسه که مادر دوقلوهای افسانه ای قصه زندگی خودم باشم. اون روز وقتی می خواستم اسم وبلاگم رو انتخاب کنم مثل یه مادر که همه دنیاش توی بچه هاش خلاصه می شه و همه پسورداش به یه نحوی با بچه هاش ارتباط پیدا می کنه. اسم یاس رو انتخاب کردم. 

اما الان یه جورایی احساس می کنم که در حق پسرم یوسف کم لطفی شده. بارها شده که خواستم اسم وبلاگم رو عوض کنم. اما بعدش به خودم گفتم که من این جا رو قبل از تولد بچه ها ساختم.

حتی اون موقع با اینکه برنامه نداشتم که حالا حالا ها مامان بشم اسم بچه هامو انتخاب کرده بودم. اسم پسرم رو همون موقع عقدمون که سوره یوسف باز شد، انتخاب کردم و بعدشم اسم دخترمو.

همیشه فکر می کردم که اگه قراره آدم یه دونه بچه داشته باشه بهتره که اون بچه دختر باشه اما پسر هم پشتوانه مادره . من تصمیم داشتم که فقط یه بار درد زایمانو تحمل کنم واسه همین تصمیم گیری واقعا سخت بود ولی خدای بزرگ و مهربونم که همیشه منو مورد لطف بیکرانش قرار داده حسابی سورپرایزم کرد و من شدم مامان یاس و یوسف .

با همه ی این توضیحات بازم نمی خوام اسم وبلاگم رو عوض کنم. هر چند که بیشتر موضوعات نوشته هام به دوقلوهام و بچه ها اختصاص داره تا خودم و درد و دلام.

باشه واسه یه وقت دیگه. شاید بعدا درباره اش فکر کنم و باز هم بخوام که اینجا همون یاس من بمونه!


الگو برداری بچه ها از بزرگترا

پای کامپیوتر نشسته بودم و داشتم واسه عموی بچه ها انتخاب واحد می کردم. اصلا وقت نداشتیم. یوسف اول آروم اومد بم گفت : مامان دوربینو می خوام.
 منم گفتم : نمیشه.
بعدش بلافاصله خواسته اشو تکرار کرد و منم با جدیت گفتم :نمیشه!! دوربین مال بچه ها نیست.
خلاصه زد زیر گریه. سعی کردم بی اعتنا باشم و از تکنیک بی توجهی استفاده کنم اما عموشون طاقت نیاوردو از یوسف که صوتش خیس اشک شده بود پرسید : عمو جون چی می خوای؟
یوسف هم با گریه گفت که دوربینو می خواد.
 عموش ازش پرسید : دوربینو واسه چی می خوای؟
 اونم گفت : می خوام از عروسکام عکس بگیرم!
هم دلم سوخت ، هم خنده ام گرفت .
پاشدم دوربینو آوردم. طفلک سریع خوشحال شد و خندید. حتی راضی بود که خودشم عکس نگیره! خلاصه سریع از عروسکاش که با سلیقه ی خودش چیده بودشون کنار هم، عکس گرفتم و دوربینو گذاشتم روی بلند ترین جایی که نزدیکم بود.
یوسف دوباره شروع کرد به گریه کردن. من بازم اهمیت ندادم و مشغول کار خودم شدم. اما یوسف دست بردار نبود و ول نمی کرد.
خلاصه قبل از اینکه عموش بازم پا در میونی کنه و من خجالت بکشم. ازش پرسیدم :چرا گریه می کنی من که عکس گرفتم.
اونم با گریه گفت :آخه عکسمو ندیدم!!
دقیقا مثل ما بزرگترا که تا عکس می گیریم
، می گیم : بده ببینم!!


دندانپزشک کودکان

یوسف قطره آهن رو به زور می خورد. قطره رو می ریختم ته گلوش اما اون از من زرنگ تر بود و قورتش که نمی داد هیچ تازه قرقره اشم می کرد! منم اون وسط یه کم قلقلکش می دادم و مجبور می شد بخورتش. بعضی وقتا هم که خیلی راحت اراده می کرد و بالا میاورد. کلا بیست ماه تونستم بش قطره آهن بدم.

این قطره آهن خوردن شده بود یه دغدغه بین همه دغدغه های بزرگ و کوچیک اون زمان و نگرانی از اینکه دندون بچه ها سیاه نشه که اتفاقا هم شد و هیچ راه چاره ای هم نداره. این سیاهی به هیچ طریقی از بین نمیره و تا وقتیکه دندون بیفته هر روز مادر رو ناراحت می کنه. دندونای یوسف هم سیاه شده بودن مخصوصا اون آخریا. هر وقت که یوسف گریه می کنه و دهنش کاملا باز می شه من اول از همه غصه می خورم که چرا تسلیم شدم و فقط بیست ماه قطره آهن به بچه ها دادم و چرا چند ماه آخر قطره ایرانی خریدم. اون موقع تو تحریم بودیم و قطره آهن خارجی (فکر کنم مارک ویتان بود ) نایاب شده بود و دکتر بچه ها هم گفت که قطره ایرانی بشون بدین اشکالی نداره. اما هنوز که هنوزه واسه من اشکال داره و ناراحتم میکنه.

و اینکه چرا بعد از قطره آهن دادن به بچه ها یه خط درمیون دندوناشونو تمیز می کردم. چرا یادم می رفت؟ چرا یه کار دیگه پیش میومد؟ و چراهای دیگه . . .

خلاصه اینکه دندون آسیاب یوسف بالا سمت راست کاملا سیاه شده بود طوریکه هر کسی می دید فکر می کرد دندون بچه خراب شده. اما من مطمئن بودم که این سیاهی از پوسیدگی دندون نیست !

چند وقتی بود که موقع مسواک زدن دندونای یوسف وقتی مسواک رو سمت اون دندون سیاه می بردم گریه می کرد. فکر می کردم لوس بازی در میاره و می خواد از مسواک زدن فرار کنه واسه همینم اهمیت نمی دادم تا اینکه یه شب موقع مسواک زدن دندون یوسف خورد شد و ریخت!!!! شوکه شده بودم وحشت کردم نمیدونم چطوری بگم چه حالی داشتم.

سریع ات ساین صدا زدم دقیقا برعکس من بود. گفت : اشکالی نداره دندون شیریه!

دندون شیری هم باشه چرا باید تو سن سه سالگی پودر بشه؟ من که این همه خودمو اذیت کردم و به دو قلوهام شیرمادر دادم و اینهمه مراقب بودم که شیرینی و شکلات و آبنبات و از این جور چیزا نخورن یا کم بخورن. منکه هر شب واسشون مسواک زدم و نخ دندون کشیدم. چرا آخه؟

اگه بگم اون شب نخوابیدم و فقط غصه خوردم دروغ نگفتم!

خلاصه از فرداش دنبال یه دکتر دندانپزشک کودکان خوب بودم. دکترای خوب به خاطر تعطیلیا یا نبودن یا واسه یه هفته یا یه ماه آینده وقت می دادن. منم مجبور شدم پسرمو ببرم پیش یه دکتری که روی تابلوش کودک هم نوشته بود و هیچ اطلاعی از کیفیت کارش نداشتم. آخه مسافر بودیم و می خواستیم بریم سفر. می گفتم حداقل دندونشو پانسمان کنه تا پوسیدگی بیشتر نشه.

خانم دکتر که به نظر من همین جوری واسه اینکه مشتری هاش زیاد بشه یه عنوان کودک رو به تابلوش اضافه کرده بود ،اصلا حال و حوصله و اعصاب بچه رو نداشت

یوسف اولش دهنشو باز کرد تا خانم دکتر معاینه اش کنه. دکتر هم بلافاصله گفت این دندون باید عصب کشی بشه!

آسمون روی سرم خراب شد هزار جور فکر همون لحظه توی سرم میچرخیدن. با خودم می گفتم اگه دندونش عصب کشی بشه یعنی دندون اصلیشم عصب نداره یعنی دیگه یوسف تو این قسمت دندون در نمیاره بعد می گفتم نه بابا هر دندونی عصب خودشو داره. بعد می گفتم تو سه سالگی دندون بچه عصب کشی بشه؟ این دندون باید تا هفت ، هشت سال دیگه کار می کرد. خدایا مگه من بهش شیر خودموندادم چرا اینطوری شد؟ چی کار باید می کردم که نکردم؟؟؟

و همزمان با این فکرا با ناراحتی به خانم دکتر اجازه دادم که عصب کشی دندون یوسف رو شرع کنه

اونم با یه چیزی شبیه آبنبات قرمز اول دندون پسری رو بی حس کرد بعد دستشو گذاشت رو چشای یوسف و الکی گفت نور اذیتت نکنه و سریع بی حس کننده رو تزریق کرد. یوسف فقط یه کوچولو ابراز ناراحتی کرد. لپش باد کرده بود من داشتم به جای اون درد میکشیدم و غصه می خوردم.

خانم دکتر ما رو فرستاد بیرون تا بی حسی اثر کنه و به من گفت مراقب باشم که یوسف زبونشو گاز نگیره. یوسف هم سریع رفت تو بغل عموش و گفت : خب دیگه الان بریم برام یه آبنبات بخر.

این جمله باعث شد همه بخندن بجز من!

بعد که دوباره یوسف روی صندلی دندونپزشکی نشست دستیار دکتر که حوصله اش بیشتر بود همزمان که پیشبند پلاستیکی به گردن یوسف گره می زد بهش گفت اگه اجازه بدی روی دندونت ستاره بزنیم بهت جایزه می دیم.

خانم دکتر هم بش گفت که الان می خوایم یه کم آب بازی کنیم و یه کم آب پاشید تو دهن یوسف.

اما همین که کارشو شروع کرد صدای گریه یوسف بلند شد. خانم دکتر هم ترسید که شاید دندون بچه سر نشده باشه بازم بی حسی تزریق کرد ولی یوسف دست بردار نبود و چنان گریه می کرد که حتی منم ترسیده بودم که نکنه هنوز بی حس نشده و بچه داره درد می کشه. اینجا بود که خانم دکتر عصبانی شد و تند با پسرم حرف زد که بس کن و الکی نگو من که می دونم دیگه درد نداره و چون حوصله گریه های یوسف رو نداشت تند تند کار می کرد. ولی هر با که می خواست با سرنگ مخصوصش دندون یوسف رو تمیز کنه یه جوری سرنگ رو بر می داشت که یوسف نبینه و نترسه.

خلاصه اونقدر خانم دکتر تند تند کار کرد که من حسابی تعجب کردم که عصب کشی کرد یا نه؟ عکس هم نگرفت و به یوسف گفت پاشو تموم شد.

بعدشم دستیارش یه برگه استیکر میکی موس به یوسف داد و یکی هم داد واسه خواهرش و منو از وقوع یه دعوا و جنگ بزرگ نجات داد.


به این ترتیب 25 آذر 93 مصادف بود با اولین دندانپزشکی رفتن و عصب کشی کردن دندون یوسف.

وقتی از یوسف پرسیدم پسرم واسه چی اون همه تو دندون پزشکی گریه کردی؟  گفت : واسه اینکه داشت خفه ام می کرد و هی یه آمپول می کرد تو دهنم!!


اینو هم بگم که خانم دکتر بم گفت که خود قطره آهن باعث پوسیدگی دندون می شه!


خلاقیت

اونقدر از این کارشون ذوق کرده بودن که نمی شد ازشون عکس نگرفت.

پشت زمینه تصویر هم از شاهکارهای خودشونه!!



هر روز جوجوهای مامانی میرن این لباسا رو می پوشن و به قول خودشون عروس و داماد می شن!

بعد چه اتفاقی افتاد؟

هر وقت که در مورد تربیت بچه هام فکر می کنم ، کتاب می خونم یا صحبت می کنم ، بیشتر به این موضوع ایمان میارم که تربیت کودک از سالها قبل از تولد اون شروع شده و مهمتر از همه اینکه چقدر به تربیت والدین او و محیط بستگی داره.

برنامه نویسی دوران کودکی

از نمی توانم دست بکشید

خدایا کمکم کن تا بتونم به بهترین نحو ممکن از پس این مسوولیت بزرگ و مهم بربیام. از اینکه بهم اعتماد کردی و من مادر یاس و یوسف شدم به خودم می بالم. می دونم که اراده الهی تو این آرزوی قشنگ رو تو دلم گذاشته چون قادر به انجامش هستم.

توصیه های خانم محمودی

الف . امروز تلفنی با خانم محمودی صحبت کردم. ازم پرسید : برنامه ی اردی بهشت امروز رو دیدی؟ متاسفانه ندیده بودم. اونم برام تعریف کرد که امروز برنامه در مورد خلاقیت و هنر بوده و قسمتی اش که در مورد بچه ها بود رو برام گفت که اینجا می نویسم :

کارشناسان برنامه  4 گروه کار رو برای بچه های زیر 7 سال توصیه کرده بودن و عقیده داشتن هنر و خلاقیت را میشه با تکرار و تمرین بدست آورد و این که حتما یه نفر مادرزادی با استعداد و هنرمند به دنیا بیاد رو باور نداشتند!

1. نقاشی کردن

 بچه ها حتما در این سنین نقاشی کنن. خط خطی کردن اونا برای ما معنایی نداره ولی همین خط خطی ها عالم و دنیای اونا رو نشون می ده که خیلی با اهمیته. بذارید بچه هاتون هر روز نقاشی کنن. ایده بهشون ندین . بذارید هر جوری که می بینه نقاشی بکشه. هر طور که دلش می خواد بکشه ، تا قوه خلاقیتش رشد کنه. هر چی دوست داره و هر رنگی که دوست داره . بهشون گیر ندین که از خط  بیرون نزنه. واسه بچه های زیر هفت سال آموزش نداریم که مثلا خونه رو شیرونی مثل مثلث بکشه. باید خودش خلق کنه.

2. بریدن

به بچه ها اجازه بدین با قیچی کار کنن. کاغذ ببرن. با سفال مثلا ظرف بسازن . با خونه سازی هاشون برج بسازن و بعد کارشون رو خراب کنن. کاردستی شون رو مچاله کنن. ظرف سفالی شون رو بشکنن. چون همه این کارا بهشون حس جرات مندی می ده. اجازه بدین کارشونو خراب کنن . دعوا شون نکنید. بچه نباید بترسه که مثلا  برجی رو که ساخته خراب کنه باید احساس جرات کنه و این کار رو انجام بده.

3.ذهن سه بعدی

در مورد این گزینه توضیح کمی دادن و فقط به استفاده از اوریگامی اکتفا کردن، که خانم محمودی به این قسمت پازلهای سه بعدی رو هم اضافه کرد ، برای پرورش هوش فضایی کودک.

4.نوشتن

برای بچه های پیش دبستانی و اول دبستان که شروع به نوشتن می کنن توجه کنید که خوب و قشنگ بنویسن. و توصیه کردن از همون اول که کودک می خواد مداد در دست بگیره روش درست گرفتن قلم رو بهش یاد بدین. بهترین مداد یا قلم برای نوشتن اونهایی هستن که حالت مثلثی دارن مثل هرم که کمترین فشار رو به دست وارد میکنه. اگه فرزندتون نوک مداد رو با فشار رو کاغذ می کشه یعنی به دستش فشار وارد می کنه ، براش مدادهایی با نوک کمرنگ تر تهیه کنید و اگه نوک مداد رو زیاد فشار نمیده مدادهایی براش بگیرید که نوک قلمش کلفته و با کوچکترین فشاری از خودش اثر به جا میذاره.


کلا هفت سال اول زندگی دوره ی بسیار مهمیه و هر چیزی که شما در طول این مدت به فرزند یا فرزندانتون یاد می دید ماندگاره و به تعبیر کارشناس برنامه نقش بر حجر زدنه . مثالشون هم این بوده که شما شعر های دوران کودکیتون یادتونه ولی چقدر از شعرهای دوران دبیرستانتونو به یاد میارید؟


و برای هفت سال دوم یعنی تا 14 سالگی روی تثبیت کار می کنیم . تثبیت آموزشهایی که توی هفت سال نخست زندگی اش داشته و یاد گرفته که اونهم با تکرار میسر می شه.


خلاصه اینکه خانم محمودی بعد از گفتن این حرفها بهم گفت که تو مادر خوشبختی هستی که بچه هات زیر هفت سالن و اینا رو هم می دونی و می تونی اجرا کنی.


ب . خانم محمودی قبلا یه توصیه دیگه هم بهم کرده بود اونم اینکه توی یه دفترچه خاطراتت رو از بچه هات یادداشت کن که یادت نره تا بعدا واسه بچه هات تعریف کنی و حرفی واسه گفتن داشته باشی. و گفت که مطمئن باش بچه ها خیلی استقبال خواهند کرد چون دوست دارن از بچگی هاشون بشنون.

و اینو هم گفت که تو این شانس رو داری که از الان که بچه هات کوچیکن شروع کنی و بنویسی .


شهر موشها 3

هرشب ات ساین واسه بچه ها شهر موشهای 3 رو تعریف می کنه تا بخوابن!!

دیگه شهر موشهای 2 راضی شون نمی کنه!!

حالا تو شهر موشهای 3 کرول موش کفاشی داره ( نمی دونم با کدوم چشم کفش می دوزه! ) و مشکی هم که خیلی پسر خوبیه بهش کمک می کنه .



نارنجی کفشای صورتی رو داده کفاشی تا کرول موش تعمیرشون کنه . وقتی نارنجی واسه گرفتن کفش های صورتی میره مغازه کرول موش و ازش می پرسه که چقدر شده ، کرول موش میگه: " صد تومن. قابل هم نداره ." ( با همون لهجه ی مخصوص خودش که ات ساین خیلی خوب بلده اداشو دراره) نارنجی هم عصبانی می شه و میگه چه خبره صد تومن؟! و خلاصه کلی بد اخلاقی می کنه و جمله معروفشو هم تکرار می کنه : ایش بدم میاد ...

دم دراز هم دقیقا همون موقع اومده که کفشای مشکی بگیره و کرول موش به اونم میگه : "صد تومن و قابل شما رو نداره " ولی دم دراز که خیلی موش خوب و خوش اخلاقیه از کرول موش تشکر می کنه و پول تعمیر کفش رو  با رضایت و لبخند پرداخت می کنه.( میدونم که ات ساین از اخلاق نارنجی خوشش نمیاد و اینجای داستان رو طوری تعریف می کنه که بچه ها بفهمن که اگه کسی بداخلاق باشه و مغرور ،حتما تنها می مونه و کسی دوستش نداره  )

پیشو هم با مادرش توی شهر موشها به عنوان نگهبان و محافظ شهر زندگی می کنه و همه موشمندهای شهر موشها دوستش دارن مخصوصا بچه ها.

اسمشو نبر که فهمیده پیشو تو شهر موشهاست میخواد بیادو پیشو  رو بگیره و البته انتقامشو هم از موشها بگیره و  ...


من تا آخر داستان بیدار نمی مونم و میرم می خوابم. اما می دونم که توی شهر موشهای 3 موش موشک حتما با آقای معلم ازدواج می کنه و جشن عروسی خواهیم داشت.

بچه ها خودشون به ات ساین کمک می کنن که داستان رو ادامه بده و معمولا هم یوسف پیش قدم میشه مثلا اگه ات ساین یادش بره که از گوش دراز هم اسم ببره یوسف سریع یادآوری میکنه که بابایی گوش دراز کجا رفته بود؟ و از اینجور چیزا می گه. یاس هم که عاشقه صورتیه ، همش در مورد اون از باباش سوال می کنه و می گه بعدش صورتی چی گفت؟ بابایی میگم بعدش مامان صورتی بش چی گفت؟ و ات ساین این وسط که هم خوابش میاد و خسته اس و هم داره از شیرین زبونی دختر و پسرش لذت می بره با خنده ادامه میده و ...


یوسف که می خواد بگه مشکی می گه : " سیاه ! "

یاس هم سریع بش میگه : " سیاه چیه؟ مشکی! "