امروز نی نی های مامانی برای اولین بار رفتن کلاس ژیمناستیک. یاس حسابی ذوق کرده بود و سریع رفت پیش بچه ها و باشون شروع کرد به دویدن. اما یوسف کنار من ایستاده بود و تکون نمی خورد و هر چی من تعریف می کردم که چقدر خوبه و یاس دیگه ورزشکار شده تو هم برو ورزش کن ،تا قهرمان بشی و نگاه کن چه کارایی می کنن تو هم میتونیا برو پیش بچه ها باهاشون بازی کن ، فایده نداشت که نداشت. بالاخره آخرای ساعت کلاس یخش باز شد و رفت کلی کله ملق زد و بپر بپر کرد و چند تا ضربه هم به کیسه بکس زد و آخرشم از نردبون بالا رفت و کلی ذوق کرد.
یاس هم که از همون اول خوشش اومده بود فقط یه بار اومد پیشم و گفت : مامان واسه منم لباس ورزشی بگیر می خوام ورزش کنم.
تقریبا از یکی دو هفته پیش تصمیم گرفتم یه کلاس ورزشی ثبت نامشون کنم که هم انرژی شونو تخلیه کنن و هم سرگرم بشن. تنها کلاسی که برای سنشون مناسب بود همین بود که الکی گفتم سه سال و نیمه هستن تا قبول کردن ثبت نامشون کنن. ( جالب بود که به کپی شناسنامه هاشونم نگاه نکردن! )تازه اولشم گفتن اول برید تو سالن ببینید بچه هاتون تمایل دارن یا نه، بعدش اگه مربی شون اجازه داد ، بیایید واسه ثبت نام.
از قبلش تا اسم کلاس ورزشی رو جلوشون آوردم ، با هم دیگه گفتن : هورا !
حتی یوسف قول داد که دیگه سر جای خودش تنهایی می خوابه تا من حتما ببرمش باشگاه. ولی بازم نصفه شبی اومد پیش ما و تا من گفتم پس از کلاس ورزش دیگه خبری نیست. زد زیر گریه و گفت میشه من بیام پیش شما بخوابم ؟ میشه ؟ میشه؟ ( این سر جاش نخوابیدنای یوسف هم شده یه مسئله که نمی دونم چی کار کنم. داره رو یاس هم تاثیر می ذاره متاسفانه)
توی کلاسشون دو تا پسر چهار سال و نیمه هم هستن که دوقلون. مامان اونا تا فهمید من دو قلو دارم بهم گفت : خدا صبرت بده!
( خب دو تا پسر داشتن خیلی سخت تره تا یه پسر و یه دختر. )
وقتی کلاس تمام شد یاس بهونه می گرفت که نمی خوام ، نریم خونه. من هنوز می خوام ورزش کنم. منم تند تند لباساشو تنش می کنم قبل از اینکه از گرما آبپز شم. ولی بهونه گیری یاس دقیقا تا برسیم خونه ادامه داره.
به نظر خودمم یک ساعت کمه. توی این یک ساعت من می رم کتابخونه که نزدیک باشگاه هست. هر چی پرس و جو کردم که توی این زمان منم برم یه کلاسی یا ساعتاشون متفاوت بود یا کلاس من طولانی تر میشد. یا باید منم می رفتم با 20 تا بچه توی کلاس ژیمناستیک بپر بپر می کردم یا می تونم توی همون زمان برم سالن بدنسازی. ولی به نظر خودم بهترین انتخاب کتابخونه بود.
مربی یاس بهم گفت که به نظر می رسه یاس تو این زمینه استعداد داره. خودمم همین فکرو می کردم.حالا تا یه چیزی می شه بش می گم : دخترم الان همه غذاشو می خوره که بره المپیک قهرمان بشه و طلا بیاره.
یاس هم خیلی راحت بهم می گه : نمی خورم ، مدال هم نمی خوام!
تاکید کلامی بر این موضوع باعث جلب توجه دیگران به دو قلو ها و معذب شدن آنها می شود. می توانید کنجکاوی خود را در قالب پرسشی غیر مستقیم مطرح کنید.
یه بار که سوار تاکسی می شدیم یاس سریع به آقای راننده گفت : عمو ما دو قلوییم!
یعنی لطفا سوال نکنید!
امروز با شروع سال جدید میلادی ، دوقلوهای مامان هزار و صد و هشتاد و شش روزه شدن.
قرار بود امروز کیک درست کنم و جشن بگیریم ولی متاسفاته آنفلانزا گرفتم و توی رختخواب استراحت می کردم. برنامه جشن هم موکول شد به ماه دیگه که جوجوهام 40 ماهه می شن.
امروز یاس یه شعر جدید می خوند:
اتل متل متلا
جانگیر می خوای یا ملا
شکلات به هر دوتاشون
و باعث شد کلی بخندم. چون بش گفته بودم "لعنت" حرف بدیه به جاش کلمه "شکلات" رو انتخاب کرد که فکر می کرد حرف خوبیه!
و به جای جن گیر هم میگه جانگیر (جهانگیر منظورشه)
قربون دختر باهوشم برم
امروز ده روزه که ما اومدیم شیراز خونه خاله کوچیکم. خاله عزیزم دو تا پسر آقا و ماه داره و یه دختر گل به معنای واقعی.
دیشب به پیشنهاد خاله جونم من و دختر خالم با هم رفتیم بیرون و خاله هم حسابی لطف کردن و بچه ها رو نگه داشتن.
خلاصه ما هم رفتیم بگردیم و خریدی کنیم ولی متاسفانه هیچی باب میلمون پیدا نکردیم. خسته و کوفته و ناراحت داشتیم برمی گشتیم خونه که یه دفعه دختر خالم پیشنهاد داد ،فلافل بخوریم. منم شکمو ،گفتم باشه. اونم گفت که دقیقا همین نزدیکیها یه فلافلی هست که چنین و چنانه و منم گرسنه آب از لبو لوچم آویزون شد. وقتی رسیدم دیدیم چند نفر تو صف ایستادن ما هم نوبت گرفتیم . تازه زنگ هم زدیم خونه که اگه تا الان شام نخوردید واسه شما هم فلافل بگیریم! که با واکنش منفی روبه رو شدیم و ما همچنان دلمون فلافل می خواست.
خلاصه هر چی زمان میگذشت نوبت ما نمیشد. خسته و گرسنه تو هوای سرد ایستاده بودیم . دلمونم نمیومد ول کنیم بریم!! جالب اینکه هیچکدوم از اون افرادی که توی صف ایستاده بودن و همشون هم آقا بودن حاضر نبودن جوانمردی کنن و نوبتشونو به ما بدن . هر چی هم آقای فلافل فروش که از لهجه اش پیدا بود خوزستانیه بهشون می گفت اول زن و بچه رو راه بندازم؟ ( منظورش من و دخترخالم بود!!!!) قبول نمی کردن به هیچ عنوان. باورم نمیشد چه شکموهایی بودن
نشون به اون نشون که زنگ زدیم تاکسی بی سیم هم اومد و هنوز نوبت ما نشده بود چون نفر قبل از ما هی تعدادسفارشاشو افزایش می داد. چقدر پر رو بود!! در برابر اعتراض ما هم کاملا بی توجهی می کرد!
وقتی که بالاخره ساندویچامونو گرفتیم و سوار ماشین شدیم اصلا میلی به خوردن نداشتیم بس که حرص خورده بودیم.تا یک ساعت بعد از برگشتنمون به خونه (که توام با شرمندگی من بود واسه اینکه خیلی به خاله جون زحمت داده بودم) هنوزم دستام سرد بود. امان از شکمویی
پاییز امسال برای من با کاموا و میل و قلاب گذشت.
1. شاهکارم کلاه جغدی یاس بود. صورتی و بفش که با قلاب بافتم و هر کی دیدش فکر کرده آماده خریدمش. یه لایه هم زیرش دوختم که گرمتر بشه.
2. بعدش یه کلاه آدمکی آبی و سفید برای یوسف بافتم که اونم با قلاب بود. ولی چون یادم رفته بود نخش رو دولا کنم نازک شد. الان برای بازی ازش استفاده می کنه.
3. واسه همینم یه کلاه دیگه براش بافتم با میل گرد، که گشاد شد و دادمش به اتساین. بش گفتم : واست کلاه بافتم. با اینکه می دونم اون اصلا از شال و کلاه استفاده نمی کنه. پارسال براش یه شال همرنگ همین کلاه بافتم. ( سورمه ای سفید ) شاید دوبار اونم با زور من و یاس ازش استفاده کرد. خودشم گفت : دستت درد نکنه ولی من از کلاه استفاده نمی کنم. منم گفتم : می دونم عزیزم گفتم شاید یه دفعه هوا خیلی سرد شد و مجبور بشی کلاه سر کنی. اونم کلی کیف کرد که من چقدر به فکرشم.
4. بعدش دوباره نشستم با همون کاموای سفید و سرمه ای و میل گرد واسه یوسف کلاه بافتم. مدلشو مامانم یادم داد خیلی قشنگ شد. خودمم کلی ذوق کردم. هر کس دید ، تعریف کرد. حتی دو نفر هم مشتاق شدن که ازم یاد بگیرن و ببافن.
5. خواهر اتساین کلاه جغدی یاس رو که دید خیلی خیلی خوشش اومد و ازم خواست واسه پسرش یه کلاه ببافم. منم واسش یه شال و کلاه زرشکی و طوسی بافتم که خیلی قشنگ شد. مدلشم لوزی لوزی ایی بود. با میل گرد بافتم و بعدش یا قلاب دون گرفتم و جا ی گوشاش رو دوباره با میل بافتم. به شالش هم یه تیکه از پشت اضافه کردم که کراواتی بشه.
6. دو تا کاموای موهری مشکی داشتم که زیادم ازشون خوشم نمیومد یه روز فکر کردم با این دو تا کاموا چی کار کنم. آخه رنگ مشکی رو هم دوست ندارم. بالاخره مشتاق شدم که یه کلاه بدون درز واسه خودم ببافم که بافتم. البته واسه شال گردنش کاموا کم آوردم که بالاخره پیدا کردمو خریدم. ولی هنوز ازش استفاده نکردم.
7. بعدش فکر کردم که کلاه سورمه ای یوسف به کاپشن جدید قهوه ایش نمیاد. اینم بهونه ای شد که برم کاموا بگیرم و واسه یوسف یه کلاه دیگه ببافم. از اونجاییکه کلاه بدون شال ناقصه به نظر من. شال همرنگش رو هم بافتم.
8. همون موقع که برای کلاه یوسف کاموا می خریدم دو تا کاموای صورتی هم واسه یاس خریدم که واسش یه شال و کلاه ببافم مثل همون مدلی که دوستم هلیا واسه دخترش بافته بود. شالشو بافتم و مدل هم بش دادم ولی فکر کنم کوچیک باشه . کلاهش کلی اذیتم کرد و اونی که می خواستم نشد. اندازه پنچ تا کلاه هی بافتم و شکافتم و آخرشم کاموا کم آوردم و همینطوری مونده. بس که اذیت شدم فعلا حوصله اشو ندارم.
9. یه روزم از یه دوست تو فضای مجازی طرز بافت پاپوش رو یاد گرفتم. باورم نمیشد که می تونم پاپوش ببافم آخه هر چی دیده بودم از سه میل یا پنج میل استفاده می شد و من می ترسیدم شروع کنم و نتونم ببافم. ولی مدلی که یاد گرفتم واقعا آسونه. واسه خودم دوتا پاپوش بافتم یکی صورتی یکی هم زرشکی. تازه خاله هام هم خیلی خوششون اومد و قرار شد واسه هر کدومشون یه جفت ببافم. حالا کی نمی دونم.
10.یه هد سفید هم با قلاب واسه خودم بافتم که وقتی صبحا می رم پیاده روی ، پیشونیم یخ نزنه. و دقیقا از فردای همون روزپیاده روی صبح تعطیل شد! هدم قابلیت تغییر اندازه هم داره .
11. یه کلاه فرانسوی هم با قلاب واسه یاس بافتم که زیاد دوستش ندارم به نظرم شبیه لیف شده و قسمت پایینشو باید با میل میبافتم که سفت تر باشه. اونم سفید و صورتیه.
حالا می خوام واسه خودم یه کلاه فرانسوی ببافم که از پارسال کامواشو گرفتم ولی طرز بافتشو بلد نبودم. سرچ کردم و دستور بافتشو با میل پیدا کردم. همون پارسال شالشو بافتم که اگه کاموا اضافه اومد واسش چند تا گل درست می کنم و روش میدوزم.