خوشمزگی های خوشمزه هام


یوسف افتاد روی زمین و یه صدا وحشتناکی اومد. سریع رفتم کنارشو ، بغلش کردمو ، ازش پرسیدم : کجات درد گرفت؟ اونم با گریه گفت :  " کله ی کچلم !! "


***


چند وقت پیشا که طوفان شده بود. حوله ی حمامم که روی بند  بود رو باد برد. حالا من با یه حوله ی بزرگ سرمو خشک می کنم. دفعه ی پیش که موهامو با حوله پیچیده بودم تا خشک شه ، یاس بم گفت : " سلطانم !! "


***


بابایی به نی نی یا تاکید کرده بود که هر وقت خواستن کاری کنن باید از مامان و بابا اجازه بگیرن .

عصر که یاس از خواب بیدار شد با استرس گفت :  " مامان با اجازتون من جیش دارم !! "


***


یوسف داشت گریه می کرد و هیچ جوری آروم نمی شد. منم بغلش کردمو روی پام نشوندمش. پام خواب رفته بود ولی یوسف حاضر نبود بلندشه. بش گفتم : " پسرم پام خواب رفته. بلند شو دیگه. " اونم بلند شد و با تعجب منو نگاه کرد و گفت : " پات خواب رفته مامان ؟ "

فرداش موقع بازی کردن ، شنیدم که آروم به یاس می گفت : "ساکت باش . پام خواب رفته. بیدارش نکنیا؟ "


***


یوسف داشت با آدم آهنی اش بازی می کرد و یاس هم  با آهن رباش. یه دفعه یاس گفت : " مامان من آدم ربا ندارم؟! "


 

صد و چهلمین هفته عمرتون مبارک


عزیزای مامان امروز نهصد و هشتاد روزه شدن.





جعبه جریمه

یکی از بهترین روشهایی که میشه بچه ها رو به جمع کردن اسباب بازی هاشون تشویق کرد، استفاده از روش  " جعبه جریمه" است.

خونه ما هر روز صحنه تئاتره. یکی از سناریوهای تکراریش هم جمع کردن اسباب بازی هاست : همه چی خوب و عالیه و بچه ها دارن از بازی کردن لذت می برن. منم با شنیدن صداشون کلی خر کیف می شم.

ولی همینکه قرار میشه خونه رو مرتب کنیم اون آرامش نسبی به هم می خوره و طوفان بر پا می شه.


قبلنا یا خودم تنهایی جمع و جور می کردم یا اینکه می گفتم: " بچه ها بیاین اتاقتونو مرتب کنیم و هر چیزی رو سر جاش بذاریم. " یا  میگفتم : "الان بابا می یادا. اتاقتونو نا مرتب ببینه ناراحت میشه ها ." یوسف سریع داوطلب می شد و شروع می کرد به جمع کردن وسایلاش. از اینکه می دیدم دقیقا هر اسباب بازی رو سر جای خودش میذاره یعنی می دونه جای هر وسیله کجاس کلی خوشحال می شدم.

اولاش یاس مثل پرنسسا فقط میایستاد و تماشا می کرد. کم کم که شور و شوق یوسف رو تو جمع کردن وسایل دید و البته تشویقهای من و تشکرهام از یوسف. اونم تشویق شد که با ما همکاری کنه. اما نه به شدت یوسف. البته همون قدرشم جای شکر داشت.


داشتم از رفتار بچه هام تو این زمینه لذت می بردم که متوجه شدم دیگه به حرفم هیچ توجهی نمی کنن. نه اینکه کارام کم بود، مرتب کردن اتاق بچه ها هم به گردن خودم افتاد.

وقتی می گفتم بچه ها الان بابا میاد خونه . اگه ببینه اتاق شما ریخت و پاشه ناراحت می شه.

یاس با بی اعتنایی می گفت: " خب بشه! " یوسف هم که دهن باز مونده منو می دید و فکر می کرد یاس چه حرف با مزه ای زده ، بلافاصله اونم می گفت : " خب بشه! "  بعد دوتایی همدیگه رو نگاه می کردنو می زدن زیر خنده. منم هاج و واج نگاشون می کردم. بعدش که کاملا کم آورده بودم داد و هوار راه می انداختم که یالا پاشین اتاقتونو جمع کنید  و کلی تهدیدشون می کردم که دیگه پارک نمی برمتونو از این حرفا ... البته خودم از همون اول می دونستم هیچ تاثیری نداره.

آخرشم سر درد و گلو درد می گرفتم و یه عالمه هم حرص خورده بودم. یا تند تند وسایلو سر جاشون میذاشتم یا همون جوری ولشون می کردم. بعضی وقتا هم باباشون اتاق بچه ها رو مرتب می کرد.

اما من تو فکر یه راه حلی بودم که دو قلو ها خودشون بعد از بازی شون همه جا رو مرتب کنن.آخه اکثر مواقع اسباب بازی هاشونو توی پذیرایی و آشپزخونه و حتی اتاق خواب ما هم می برن و در یک کلام کل خونه رو بهم می ریزن اونم در عرض یک دقیقه.

تا اینکه با روش جعبه جریمه آشنا شدم.

سریع دست به کار شدم و به بچه ها با لحن قاطع و مهربون گفتم که اسباب بازی هاشونو جمع کنن. طبق معمول اونا هیچ اهمیتی ندادن. پنج ثانیه گذشت دوباره حرفمو تکرار کردم.  بازم هیچ عکس العملی ندیدم. بعد از پنج ثانیه دوم وقت اون بود که بچه ها عواقب کارشونو ببینن. واسه همین رفتم توی اتاقشون با قاطعیت کامل اولین اسباب بازی ای که روی زمین دیدم رو بر داشتمو گفتم : " این مال کیه؟ " هر دوشون با تعجب منو نگاه کردن و با بی خیالی  جواب دادن. منم گفتم : " این دیگه ماله منه. اگه مال شما بود که روی زمین نبود. سر جاش بود. حالا می ره تو جعبه جریمه و تا دو روز شما حق ندارید باش بازی کنید." با دقت بهشون نگاه کردم که عکس العملشونو ببینم. متوجه موضوع نشده بودن . دو تایی با هم گفتن : " مامان جعبه جریمه کجاس؟ "

خنده ام گرفته بود. خودمو به زور کنترل کردم و یه سبد از آشپزخونه برداشتم و گفتم : " این جعبه جریمه اس. " دوباره حرفای قبلی رو تکرار کردم و اسباب بازی ای رو که برداشته بودم گذاشتم توی سبد. بچه ها هنوز داشتن با تعجب منو نگاه می کردن. اسباب بازی بعدی رو برداشتم و دوباره پرسیدم: " این مال کیه؟ "

یاس گفت : " مامان می خوای بذاریش تو جعبه  جریمه؟  "  گفتم : " آره چون شما نذاشتینش سر جاش تنبیه می شید  و حق ندارید تا دو روز باهاش بازی کنید ، پس می ره تو جعبه جریمه. " چند تا اسباب بازی دیگه رو هم برداشتم و پشت سر هم اون جمله های قبل رو تکرارکردم. یاس شروع کرد به گریه کردن  و می گفت : " مامان اونو نذار تو جعبه جریمه مال منه ."یه دفعه دیدم یوسف سریع شروع کرد به جمع کردن ریخت و پاشا. یاس هم تا یوسف رو دید اونم دست به کار شد. با هر اسباب بازی ای که بر می داشتن می گفتن:  " مامان اینو نذار تو جعبه جریمه مال منه. " دست یاس پر شده بود از اسباب بازی هایی که می ترسید من بذارم تو جعبه جریمه. هر بار هم که راه می رفت چندتاش از دستش می افتاد . تا من می خواستم یکی شو بردارم صدای گریه اشو بلند تر می کرد و خودش برش می داشت و می گفت : " مال منه. مال منه. " یوسف هم که دید چند تا از وسایل مورد علاقه اش رفتن تو جعبه جریمه اونم گریه کرد و پشت سر هم قول می داد که دیگه وسایلشو جمع می کنه .

منم زیر بار نمی رفتم. حسابی کیف کرده بودم که چه سریع اتاق ریخت و پاش، مرتب شد.

جعبه جریمه رو گذاشتم یه جایی که تو دید بچه ها باشه و یادشون بیفته که جریمه شدن. تا دو روز بعد هم اسباب بازی هاشونو بهشون ندادم.

حیف ، روش عالی ای بود . می دونید چرا؟؟؟ چون یاس دیگه اسباب بازی هاشو جمع نمی کنه و خودش قبل از اینکه من حرفی بزنم بهم میگه: " مامان وسایلمو جمع نمی کنم، بذارشون تو جعبه جریمه!! " یوسف هم که دقیقا از یاس تقلید می کنه همین جمله رو تحویلم میده. بدش دوتایی میزنن زیر خنده.

توایی آغاز روز بودن من

امروز یه حس خوبی دارم که هیچ جوری قابل توصیف نیست. این روزا بهترین روزای عمرمنه : با تو بودن.

امروز دلم می خواد همش تو کنارم باشی.


کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه

خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتنه محضه


کنارم هستی و بازم بهونه هامو میگیرم

میگم وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم


یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم

از اینجا تا دم در هم بری دلشوره میگیرم


***

بیا گل واژه ی عشق و با تو هم صدا بخونم

تو رو دوست دارم و ای کاش تا ابد با تو بمونم


***

من از این دنیا چی می خوام دو تا صندلی چوبی

که من و تو رو بشونه واسه گفتن خوبی


***

 منو با خود ببر تا اوج خواستن بگو با من که با من زنده هستی


بذار از داغی دستای تنهام بگیره حرم گرما بستر من

بزار با تو بسوزه جسم خستم ببینی آتش و  خاکستر من


تو ای تنها نیاز زنده موندن بکش دست نوازش بر سر من

به تن کن پیرهنی رنگ محبت اگه خواستی بیایی دیدن من


که من بی تو نه آغازم نه پایان توایی آغاز روز بودن من

نذار پایان این احساس شیرین بشه بی تو غم فرسودن من


کیف پول صورتیم


        سرم به کار خودم گرم بود. توی ورقام گم شده بودم . خیالم راحت بود که بچه ها دارن با هم بازی میکنن. لذت هم می بردم از شنیدن صداشون و جمله هایی رو که از بزرگترا یاد گرفته بودنو تو بازیهاشون استفاده می کردن. به خودم میگفتم: چه چیزی لذت بخش تر از اینکه یه مادر ببینه بچه هاش با هم دوستن... که یه دفعه صدا جیغ و داد بلند شد. سر یه اسباب بازی دعواشون شد. یوسف گفته بود ماله منه، یاسم که زورش نرسیده بود اونو از چنگ یوسف در بیاره یوسفو گاز گرفته بود.

الهی بمیرم جای یه گاز گنده روی رون یوسف که قرمز شده بود. اشکای یوسف ، دهن کاملا باز با یه صدای کر کننده... یاس هم که دیگه صدای منو نمی شنید و جواب نمی داد. هر چی یوسفو ناز کردم ، بوس کردم ، فایده نداشت. یاسو دعوا کردم، بازم آروم نشد. کارام مونده بود . چشمم افتاد به کیف پول صورتیم که روی میز بود. سریع خالیش کردمو دادم دستش. قبل از اینکه بگیرتش ساکت شد. اصلا انتظارشو نداشت. کیفو که گرفت از بغلم اومد پایین . رفت یه گوشه نشست و باهاش بازی کرد. دوباره آرامش برقرار شد.

البته زیاد دوام نداشت؛ چون یاس که از اتاقش اومده بود بیرون تا کیفو دست داداشش دید، رو به من گفت: مامان یوسف کیفتو برداشته. با همون لحن خوشمزه همیشگیش. دلم می خواست بغلش کنم، فشارش بدم ، ببوسمش و یه گاز از لپش بگیرم. ( بعله متاسفانه گاز گرفتنو از خودم یاد گرفتن. منتها من واسه ابراز احساسات مثبت ازش استفاده میکنم که نتیجه عکس داده ) جلوی خودمو گرفتم و گفتم : " من باهات قهرم. آدم داداششو گاز میگیره؟ " تو چشام نگاه کرد و گفت: "آره!! " دیگه میخواستم برم بخورمش. به زور جلوی خندمو گرفتمو رومو برگردوندمو گفتم :" پس من باهات دوست نیستم. به یوسفم کاری نداشته باش. "

اونم سریع رفت جلوی دادشش ایستاد و گفت : "یوسف بیا با هم بازی کنیم. " یوسف هم که دقیقا متوجه منظور آجیش شده بود، کیفو توی بغلش قایم کرد و گفت :" نه. نه. "

دخالت نکردم. دوباره رفتم تو لاک خودم. یه دفعه برگشتم دیدم دوتایی دارن کنترل به اون بزرگی رو به هزار زور و زحمت تو کیفم جا می دن. قبل از اینکه کار به جاهای باریک بکشه و کیفم پاره پوره بشه، گفتم : " آخه اون تو کیف جا می شه؟ " یاس با ناراحتی و ناز گفت : "مامان نمیشه چرا؟ " یوسف بازم امتحان کرد و کلی زور زد. سریع گفتم :" کیفمو بیار اینجا تا پاره اش نکردین. برین با وسایل خودتون باز کنین." یوسف سریع کیفمو پس داد. بعدش دوتایی با هم رفتن تو اتاقشون. دوباره از صدای بازی کردنشون کیف کردم. با شنیدن حرفای قلمبه سلمبه شون خنده ام میگرفت. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که دوباره دعواشون شد و دوباره یاس یوسفو گاز گرفت و دوباره صدای گریه کر کننده یوسف... . داشتم میرفتم یه کاری کنم واسه گازگرفتنای یاس خانم  که یوسف سریع و ساکت جلوم ظاهر شد و گفت : " مامان یاس گازم گرفت ، کیفتو بده. "

روز معلم مبارک


شیدا جون امروز تو تنها کسی بودی که به من روز معلم رو تبریک گفتی. هرچند که من خیلی وقته که دیگه معلم نیستم. تو به خاطر اینکه من چند سال پیش یه چیزایی یادت داده بودم ، هر سال توی این روز از من تشکر می کنی و من واقعا شرمنده میشم. 

می دونی چرا؟ چون لیست افرادی که من باید ازشون قدردانی کنم طولانیه. کساییکه به من لطف داشتن و خیلی چیزا یادم دادن. چیزایی که شاید الان یادم رفته ازشون حتی استفاده کنم.

شیدا جون منم ازت سپاسگزارم که بهم یه حس خوب دادی. و بهم این جمله از امام علی (ع) رو یادآوری کردی :" هر کس به من چیزی بیاموزد ، مرا بنده خود ساخته است."

مامان جونم روزت مبارک




                                        ای
مادر عزیز که جانم فدای تو

                                               قربان مهربانی و لطف و صفای تو       

   هرگز نشد محبت یاران و دوستان                                       

  هم پایه محبت و مهر و وفای تو       

             مهرت برون نمی رود از سینه ام که هست
                                                              ا ین سینه خانه تو و این دل سرای تو

        ای مادر عزیز که جان داده ای مرا
                                                     سهل است اگر که جان دهم اکنون به پای تو

    خشنودی تو مایه خشنودی من است
                                                                          زیرا بود رضای خدا در رضای تو

گر بود اختیار جهانی به دست من
                                                                     می ریختم تمام جهان را به پای تو