یاس من
یاس من

یاس من

آخرین هفته از سال 94

امروز دوشنبه است!

دوشنبه ها رو دوست دارم  ، چون دوشنبه بود که برای اولین بار دخترم یاس  و پسرم یوسف رو دیدم و بوسیدم 

امروز 1624 روز از اون روز به یاد موندنی میگذره و 223 هفته از عمر دوقلوهام گذشته...

تو این مدت کلی چیز میز یاد گرفتم که چطوری مادر بهتری باشم و کلی عصاب خرج کردم و کلی از موهام سفید شد!

اما اعتراف می کنم لحظه هایی که گذشت ، لحظه های بینظیری بودن که دلم براشون تنگ میشه.

لحظه ای که یوسف برای اولین بارتوی گریه صدام کرد : مامان!

لحظه ای که یاس از گرسنگی داشت انگشتاشو ملچ مولوچ می خورد...

لحظه ای که یوسف گریه کرد و شیر می خواست و یاس بهش اجازه نمی داد و من دلم واسه هر دو تاشون کباب شده بود.

لحظه ای که یاس در جواب اینکه کیو اول ببرم حمام گفت : اول!

لحظه ای که یوسف روی پاهاش ایستاد.

روزی که برای اولین بار بردیمشون پارک

و ...

تمام این لحظه ها رو دوست دارم. دیگه تکرار نمیشن و فقط ازشون یه خاطره مونده یا یه عکس.

همشون مثل باد گذشتن و شاید من لذت واقعی رو ازشون نبردم.

اما می خوام یه اعترافی کنم، این 6 ماه گذشته بیشترین لذت رو از مادر بودنم بردم.

 از اینکه من بهاره مامان یه پسر قند عسل  و یه دختر زیبا و شیرین زبون هستم ، دارم واقعا لذت می برم.

خدایا شکرت.

خدایا تو همیشه به من لطف ویژه داشتی. ازت ممنونم.

بازم کمکم کن که همیشه محتاجتم...




229 هفتگی تون مبارک



1600 روزگی یاس خانم  و آقا یوسف

تا سه میشمرم

صبح از خواب بیدار شدم . سریع رفتم توالت و بعدش دو تا تخم مرغ گذاشتم که آبپز بشن. بلافاصله رفتم تو اتاق بچه ها و پرده رو بالا کشیدم و همزمان آواز هم می خوندم :

صبحتان ایرانیان فرخنده و پیروز باد

یاس من خوشکل خانم بیدار شو

پسرم آقا یوسف صبح ات بخیر

اما انگار نه انگار .

زود باشید بچه ها می خواهیم بریم باشگاه دیر شد...

موقع صبحانه خوردن هم  همش تاکید می کردم که زود باشین دیگه ، دیر شد...

موقع لباس پوشیدن هم همینطور زود باشین دیر شد...

توی راه باشگاه هم دست بچه ها رو می کشیدم که زود باشین دیگه دیر شد...

موقع رفتن به خونه هم دوباره و دوباره ، زود باشین دیر شد...

وقتی رسیدیم خونه ، زود باشین لباساتونو در بیارین و بذارین سرجاشون. زود باشین دیر شد...

موقع خوردن ناهار زود دستاتونو بشورید... زود باشین بخورین...

بعد از ناهار ، زود باشین بخوابین ...

عصر ، زود باشین بیدار شین که عصرونه بخوریم...

زود باشین

زود باشین

زود باشین

...

خلاصه تا آخر شب n بار این جمله رو تکرار میکنم.

تا اینکه ...

کتاب تا سه میشمرم  رو برای جوجو هام خوندم. یعنی برای خودم خوندم.

و به همه مامان باباهایی که مثل من همیشه عجله دارن پیشنهادش می کنم .

خلاصه داستان :

بابا بزی همیشه عجله داشت. ولی بز کوچولو دوست نداشت عجله کنه. وقتی هم که عجله نمی کرد بابا بزی با عصبانیت می  گفت : " تا سه میشمرم ... 1 و2 و3  ! "

یه روز بز کوچولو به بابا بزی میگه که توی مدرسه یاد گرفته تا ده بشمره. و اگه بابابزی دوست داشته باشه یادش میده تا دیگه مجبور نشن اینقدر عجله کنن... 




بهانه ای برای با تو بودن


... اخیرا یه فیلم فرانسوی نگاه کردیم  . حدود یک هفته طول کشید!! ( البته هنوز رکورد فیلم  007ُُُُ Sky fall  رو نشکوندیم. اون حدود یک ماه طول کشید!!!!  چون اتساین همش وسط فیلم خوابش می برد  ، منم دلم الکی می سوخت و خاموشش می کردم بعد که دوباره وقت می کردیم باهم فیلم ببینیم ، اتساین هیچی  از فیلم یادش نمیومد و مجبور بودیم دهباره  از اول نگاش کنیم. همه دیالوگ هاشو حفظ شدم! )


فیلم  غمگین Amour  ( عشق ) ، داستان یه پیرمرد و پیرزنی بود که تا آخرین لحظه عاشق هم بودن.  به خودم میگفتم چقدر خوب و عالیه  که یه عمر با عشقت عاشقانه زندگی کنی و تا آخرین لحظه زندگی  عاشق هم بمونید!!  البته پیام فیلم فقط  این نبود. اما منو بد درگیر خودش کرد .





فیلم An inspector calls (بازرس زنگ میزند) که با فاصله یکی دو هفته بعد تماشا کردیم  جالب بود. اکثر صحنه ها توی یه سالن پذیرایی  یه خونه فیلم برداری شده بود اما چنان جذابیتی داشت که حاضر نبودم  یه لحظه ازش چشم  بردارم. ( هر چند که وسطای فیلم متوجه شدیم بچه ها هنوز  بیدارن و کلی واسه فیلم  شدن خودم و  وقفه اجباری حرص خوردم. ) به اندازه فیلم اول  ناراحت کننده نبود.  از آدمای خودخواهی میگفت که به هر قیمتی حاضرن به موفقیت برسن. دلم می خواد یه بار دیگه 10 دقیقه اولشو نگاه کنم. کارگردان هم بازرنگی بازیمون داد .




آخرین فیلمی هم که هفته پیش دیدیم ، در مورد زندگی یه عکاس بود با عنوان Blow-up که من دوستش نداشتم اما دلم می خواست کنار اتساین بشینم ، با اینکه خیلی خوابم میومد . بعد از فیلم  با هم در موردش تو اینترنت سرچ کردیم  و چند تا متن در موردش خوندیم. درمورد تنهایی انسان مدرن بود و مشکل داشتن توی برقراری ارتباط با دیگران.


خوشم میاد فیلم تماشا کنم  و بازیچه  کارگردان شم . گیجم کنه بعد خودم حدس بزنم که چی میشه آخرش و یا اونقدر گیج بشم که نتونم بفهمم آخرش چی میشه و چقدر هیجان زده میشم وقتی حدسم درست از آب در میاد.

عاشق تفسیر بعد از فیلمم . بعدش که در مورد فیلم با اتساین حرف میزنیم و فیلم بهونه ای میشه برای با هم بودن و حرف زدن. برای اینکه بفهمم دلم خیلی از این لحظه ها می خواد .

اما بیشتر از همه عاشق اینم که با تو باشم. خیلی خوشحالم که علاقه مشترکی داریم و گاه به گاه با وجود همه اتفاقات ، این سکوت ، این سرما و این سد  شکسته میشه و ما  بهم نزدیک تر میشیم ...


1540 روزگی دو قلوهام



220 هفتگی تون مبارک


یه روز خوب

امروز هوا کاملا بهاری بود.  صبح زود بیدار شدم و همه کارامو طبق برنامه انجام دادم. باید حتما به خودم جایزه بدم. تا آخر شب همه چیز عالی بود. حتی با بچه ها پیاده روی هم رفتیم و بعد از چند روز آفتاب گرفتیم. رفتم آرایشگاه و موهامو کوتاه کردم. عالی  شد. چیزی که معمولا به ندرت اتفاق می افته ، رضایت من از یه آرایشگره !!  اگه اتساین واسه ناهار میومد خونه ، روزم بهتر هم میشد. ولی چون امکانش وجود نداشت واسه شام یه غذای خوشمزه با تزئین ویژه و عاشقانه آماده کردم و خودم بیشتر از همه ازش لذت بردم.

امروز اول ربیع الاول بود. خدایا واسه تجربه کردن یه روز به این خوبی ازت تشکر می  کنم.

حلیم بادنجون

یاس اصلا بادنجون  دوست نداره. نه خورش بادنجون میخوره نه کشک بادنجون و نه حلیم بادنجون. کلا غذایی که توش بادنجون باشه نمیخوره.  چند وقتی بود که دلم میخواست حلیم بادنجون درست کنم  تا اینکه بالاخره خورشید از مغرب طلوع کرد و من دست به کار شدم. همین که کارم تمام شد تازه یادم افتاد که پرنسسم  بادنجون دوست نداره. و منو یاد فیلم سالهای بعد از وبا انداخت. تو ی این فیلم دختر داستان هم مثله یاس من بادنجون دوست نداشت و در جواب خواستگارش گفت : اگه هیچ وقت منو مجبور به خوردن بادنجون نکنی باهات ازدواج میکنم!!!

یاس لب به حلیم هم نمیزنه چه برسه که بفهمه توش بادنجون هم هست