یاس من
یاس من

یاس من

تعاریف مشاغل مختلف

طبق معمول همیشه که وسایلمو جمع و جور می کنم یه عالمه ورق و کاغذ نوشته و ننوشته شده پیدا کردم که نمی دونستم کجا بذارمشون! روی یکی شون یه برگه از روزنامه چسبونده بودم  مال n سال پیش، با عنوان طنز. مثل همیشه می خواستم بندازمش توی سطل اتاق خواب ولی دلم نمیومد. واسه همین بهتر دیدم متنشو اینجا بنویسم تا هر وقت دلم خواست بخونمش و به خاطر یه تیکه کاغذ بیخود عصابمو خط خطی نکنم که چقدر آت و آشغال دور خودم جمع کردم. و با هم از این متن لذت ببریم و بخندیم.

فیلسوف : کسی است که برای عده ای که خوابند حرف می زند!

اقتصاددان : کسی است که فردا خواهد فهمید چرا چیزهایی که دیروز پیش بینی کرده بود امروز اتفاق نیفتاد!

سیستمدار : کسی است که می تواند به شما بگوید به جهنم بروید منتها به نحوی که شما برای این سفر لحظه شماری کنید!

مشاور : کسی است که ساعت را از دست شما باز می کند و بعد به شما می گوید ساعت چند است!

روزنامه نگار : کسی است که 50% از وقتش به نگفتن چیزهایی که می داند می گذرد و 50% بقیه وقتش به صحبت کردن در مورد چیزهایی که نمی داند!

ریاضیدان : کسی است که در یک اتاق تاریک به دنبال گربه سیاهی می گردد  که آنجا نیست!

جامعه شناس : کسی است که وقتی ماشین خوشکلی از خیابان رد می شود و همه مردم به آن نگاه می کنن ، او به مردم نگاه می کند!

حسابدار : کسی است که قیمت همه چیز را می داند ولی ارزش هیچ چیز را نمی داند!

بانکدار : کسی است که هنگامیکه هوا آفتابی است چترش را به شما قرض می دهد و درست تا باران شروع می شود آن را می خواهد!

هنرمند مدرن : کسی است که رنگ را بر روی بوم می پاشد و با پارچه ای آن را بهم می زند و سپس پارچه را می فروشد!

روان شناس : کسی است که از شما پول می گیرد تا سوالاتی را بپرسد که همسرتان مجانی از شما می پرسد!

برنامه نویس : کسی است که مشکلی که از وجودش بی خبر بودید را به روشی که نمی فهمید حل می کند!

آخیش حالا برم این کاغذو بندازم توی سطل. 

اولین تجربه استخر یاس و یوسف

فکر کنم اکثر بچه ها از آب بازی خوششون بیاد. یاس و یوسف هم کلی هیجان داشتند که زودتر ببریمشون  استخر . هر دو تا شون رو با هم  می فرستیم سانس پسرا!  مسئله ای که باعث نگرانیه هر مادر دختر داری میشه. و  گاهی اعتراض  بر عکس کار  رو خراب تر می کنه ...

واسه همین کلی آموزش  قبل از استخر داشتیم در مورد اندام خصوصی  و اینکه هیچ کس اجازه دیدن و لمس کردن این ناحیه رو نداره بجز خانم دکتر اونم فقط وقتیکه ما مریض باشیم. و لب هم جز اندام خصوصی به حساب میاد. و هیچ کسی حق بوسیدن ما رو  از روی لب نداره. و اینکه همیشه این حق رو دایم که اگه دلمون نخواد و دوست نداشته باشیم اجازه ندیم کسی ما رو ببوسه. حالا اگه یه وقت خدای نکرده زبونم هزار دفعه لال این اتفاق بد افتاد ما باید سریع اعتراض کنیم و به اون بگیم که این کار رو نکنه و بگیم :الان می رم به مامانم میگم. اگه مامان اونجا نبود. به بابا یا  مربی بگیم. و بعدش که مامان رو دیدیم حتما بهش بگیم که چی شده ، حتی اگه اون آدم بده بگه این یه رازه نباید به کسی بگی  یا اگه به کسی بگی  میزنمت و ما رو ترسونده باشه.  

اینکه من نمی تونم برم توی سالن هم یه دلیل دیگه واسه نگرانیم بود. بس که یوسف سر به هواست.اتساین می گفت بذار مستقل باشن. 

اصلا کی گفته مادری که نگران نباشه مادر نیست؟؟  اگه بخوام هم  نمی تونم صددرصد بی خیال باشم. انگار چاشنی مادر بودنه 

بعد از اینکه چند بار عملی یادشون دادم که واسه هم حوله بگیرن و رگ غیرت یوسف رو هم تحریک کردم که تو مردی و باید حواست به آجیت باشه و اونم یه قول مردونه جانانه داد که کیف کردم و خیالم راحت شد که به قولش تا آخر عمرش وفاداره ، مثله یه مرد. قربونش برم،  با آیت الکرسی و وان یکاد بدرقه شون کردم .

یوسف توی اولین جلسه شنا کرده بود و مربی اش می گفت پسرتون فوق العاده اس.چقدر نترسه.و می گفت به دخترتون بگید به حرف من گوش کنه. یاس خیلی راحت به مربی اش گفته بود خسته شدم دیگه تمرین نمی کنم



سورپرایز

وقتی خم شده بود تا شمع های کیک تولدش رو فوت کنه . یه لحظه مکث کرد. می دونستم می خواد آرزو کنه. یه نگاه به کیکش انداختم صورت یه دختر در حال چشمک زدن بود. شمع ها رو که فوت کرد بازم روشن شدن ، هیجان زده بود. یه لحظه دیگه مکث کرد.  انگار مردد بود . می خواست همون آرزو رو تکرار کنه. دوباره شمع ها رو فوت کرد . شمع ها خاموش شدن ، اما بلافاصله روشن شدن . خاموش و روشن شدن دوباره شمع ها هفت هشت بارتکرار شد.  حواسم بش بود هر بار همون آرزوی اول رو توی دلش مرور می کرد. دلش می خواست یه آرزوی جدید بکنه. ولی اون آرزو براش خیلی مهم بود. و به نظرش ارزش اینو داشت که دوباره ودوباره و دوباره همونو از خدا بخواد. وقتی بهش یاد آوری کردم که توکلت به خدا باشه احساس کردم  عمیقا آروم شد و از ته دلش بهم لبخند زد.


کیه که از سورپرایز شدن خوشش نیاد؟  اونم به مناسبت تولدش ؟ 


توقع سورپرایز شدن در مورد تولدم رو اصلا نداشتم . ( تصمیم گرفتم تو همه زمینه های زندگیم  کم توقع و نهایتا بدون توقع باشم. اینطوری آرامش دارم و بیخود خودمو اذیت نمی کنم.) 

وقتی که  بچه بودم ، فکر می کردم که بیست و دوم مرداد بهترین روز ساله چون تولد منه. هنوزم یه روز خیلی خاصه برام. روزی که معمولا  تصمیم می گیرم از این به بعد آدم بهتری باشم. هدف هامو جدی تر دنبال کنم  و بهاره این ساله به ایده آلش نزدیک تر شه. دیروز از خودم این رضایت رو داشتم  چون از 22 مرداد 94 تا دیروز22 مرداد 95 ، تلاش زیادی برای  اهدافم انجام داده بودم. سی و چهار سالگی عزیزم تموم شدی اما همیشه ازت به عنوان سنی یاد می کنم که من یه تلاش فوق العاده و رضایت بخش توی تمام عمرم داشتم. آفرین بهاره .

مامان و اتساین با هم  برنامه ریزی کرده بودن که  واسم تولد بگیرن. همکاری مامان و اتساین - شخصیت های مهم زندگی من - خودش یه سورپرایز بزرگ محسوب میشه! و  وقتیکه این همکاری  به نقطه اشتراکشون ختم بشه عالی تر از عالیه ... 

خب باید بگم گیرنده های موج مثبت اتساین به خوبی گیرنده های موج منفی اش  کار می کنه. و این واسم از صد تا جایزه ارزشمند تره. هر چند که هنوز  "روزه عشق"   از دو روز متوالی ارتقا پیدا نکرده !  اتساین معمولا  از تولد و جشن تولد گرفتن حتی واسه خودش خوشش نمی یاد . شاید به نظرش این کارا لوس بازیه. اما به خاطر شادی من  این لوس بازی ها رو پذیرفته. 

خدای مهربونم شکرت  به خاطر همه لحظات جادویی

روزه عشق

دیشب قبل از اینکه خوابم ببره داشتم فکر می کردم که فردا یعنی امروز چی کار کنم و برنامه هامو تو ذهنم چک می کردم که یه دفعه غصه ام گرفت. همیشه از شنبه ها  یه ترسی دارم. روز اول هفته. به نظرم خیلی مهمه که چطور هفته امو شروع کنم. خوب باشه و ازخودم  رضایت داشته باشم  یا نه هیچی طبق برنامه پیش نره. در هر صورت معتقدم که تا آخر هفته ، وضع به همون منوال پیش خواهد رفت. واسه همین معمولا سعی ام بر اینه که روز اول هفته رو خوب شروع کنم. مثلا  آزمایشگاه یا دکتر نمی رم.  خب این یه برنامه است که به ضمیر نا خودآگاهم دادم و خیال تغییر دادنش رو هم ندارم. بگذریم. شاید بعدا توی یه پست جدا گانه درباره  اینکه چطور می شه این برنامه ها رو عوض کرد ، بنویسم.

همون جوری که توی تخت دراز کشیده بودم و از این دست به اون دست می شدم و غصه ام گرفته بود  و ناراحت بعضی مسائل و دلخوری های اخیر بین خودم و اتساین بودم ... یه دفعه یه فکر بکر به ذهنم خطور کرد. به خودم گفتم چرا امتحانش نکنم؟؟  فکر کردم چه خوبه که "روزه عشق" بگیرم. اول از یه روز شروع کنم. اگه یه روز کامل شرایط روزه امو رعایت کردم به خودم جایزه بدم. و این روزه رو برسونم به یه هفته. و خلاصه تبدیلش کنم به یه عادت همیشگی تا مثل همون برنامه ضمیر ناخودآگاه  که گفتم بشه و حتی به صورت آگاهانه هم نتونم خلافش عمل کنم. که اگه بشه چی میشه ...

روزه عشق به این صورته که من فقط زوم می کنم روی کارای خوب اتساین. و همونا رو زیر ذره بین می برم چه بزرگ چه کوچیک حتی  یه لبخند زورکی اشو!  و توی طول روز به خودم مرتب اونا رو یاد آوری می کنم. حتی اگه اون روز هیچ اتفاقی هم نیفتاده باشه که من دوست داشته باشم، می تونم از خاطراتمون استفاده کنم. و یادم بیاد که فلان روز چه جمله عاشقانه ای رو بم گفت مثلا. یا فلان روز به خاطر من عجب کاری کردا و از همین چیزا....... و اگه خواستم توی ذهنم  یاد یه کاری که بر خلاف میل من کرده و ازش ناراحت شدم ،  بیفتم روزه ام باطل میشه. و کلا هر جمله منفی، فکر منفی و خاطره بد در مورد اتساین ممنوع!

مثلا اگه یه دوستی  داشت از همسرش  مینالید واسه همدردی باهاش بگم : ای بابا همه مردا همینجورین دیگه و منم یاد یه چیزی تو همون مایه ها تویه رابطمون بگردم... به جاش سریع  به خودم بگم  من روزه ام . حداقل می تونم هیچی نگم  یا شاید بتونم به اونم پیشنهاد کنم که از این روش استفاده کنه.

این دقیقا مثل سپاسگزاری می مونه در مقابل ناشکری. و باعث میشه کل روز علاوه براینکه حالم از این بابت خوب باشه و سر حال باشم  و همش فکر کنم که چقدر اون مهربونه و به فکرمه و واسم چه کارایی که نکرده و چه حرفای قشنگی بم  گفته و  ... موج مثبت هم واسش می فرستم و می دونم که اونم این موجهای مثبت رو در یافت می کنه. چون موج های منفی رو که همیشه خوب گرفته! حالا با فرض اینکه گیرنده های موج مثبتش از کار افتاده باشه هم ، بازم این که من دارم واسه بهبود رابطه عاشقانه ام یه کاری انجام میدم ، حالم رو خوب میکنه. 

و چقدر خوب شد که این فکر درست شب شنبه به ذهنم رسید تا بتونم هفته امو خوب شروع کنم.


ابن سینا یا فردوسی مسئله این است!

بهش گفتم : "حیفه آدم تا همدان بره ولی زیارت ابن سینا نره ."



همین جمله باعث شد با وجود وقت کم و ترافیک سنگین و برنامه های دیگه ، بعد از 18 سال دوباره آرامگاه بو علی رو ببینم. مستقیم رفتم سر مزار ابو علی سینا و شروع کردم به خواندن فاتحه. هنوز تمام نشده بود که یه آقایی ازم پرسید : این خودشه؟

سرمو به نشانه بله تکون دادم. دوباره پرسید : اینه دیگه؟ دوباره سرمو تکون دادم که آره بابا اگه سواد داری و عینک لازم نداری روی سنگ قبرشو بخون. متوجه شد که دارم فاتحه می فرستم ،  بلافاصله گفت : خودش به این چیزا اعتقاد نداشت.    


                                                                                                        

خدایا این زنبور وزوزو  از کجا پیداش شد؟ من کلی خدا خدا کردم که بیام اینجا. می خوام با پسر ستاره کلی درد و دل کنم. بگم شیخ الرئیس جون خدا وکیلی عجب مغزی داشتینا. بگم که چرا درمان قولنجتونو  قطع کردین؟پنجاه و هفت هشت سالگی زود نبود؟  اگه به درمانتون ادامه داده بودین حکمت مشائی رو اشراقی کرده بودین یا حتی بیشتر و بالاتر. آخه حسین جون کتاباتون کامل به دست ما نرسید فقط یه مقدمه به دستمون رسید که ازش نمیشه کاملا  به این نتیجه رسید که بالاخره شما هم فقط به استدلال و عقل اکتفا نکردین و اهل دل شدین. میخواستم بهشون بگم که من یکی چشم این  غزنوی ها رو ندارم. مخصوصا مسعودشون. یکی به خاطر شما و یکی هم به خاطر حسنک وزیر.( البته شما کجا و حسن کجا؟) می خواستم ازشون بپرسم شما چطوری فکر می کردید؟  چطوری به مسایل نگاه می کردید؟ چطوری اینقدر باهوش  و مخ بودید؟ علمی نبوده  که شما بلد نباشید! شاعر و منجم و ریاضیدان و فیلسوف و پزشک و غیره . یه سوال دیگه هم اینکه ببخشیدا من درست نفهمیدم شما شیعه بودین یا سنی؟ البته به قول اتساین مهم نیست. اما من هنوز نفهمیدم!! و  اینکه چطوری با کم خوابی مبارزه می کردین؟ میدونم تشنه دانستن بودید و فوق العاده پر کار و فعال ، اما استراحت هم جای خودش رو داره. آخه آقای دکتر مگه ما نباید حداقل 7 ساعت در شبانه روز بخوابیم؟  آقای بو علی رمز موفقیت شما چی بوده؟ 

می خواستم بگم ما صد تا عکس متفاوت از شما دیدیم کاشکی یه افتخاری می دادین و یه شب به خوابم میومدید.آخه خیلی دلم میخواد بدونم نابغه بی نظیری که از بچگی ام تا حالا دوستش دارم چه شکلیه و جواب سوالامو میگرفتم.



آقاهه ول کن نبود.بهش گفتم:  ابن سینا مسلمون بوده و ما مسلمونا سر خاک فاتحه میفرستیم. 

 مونوپادشو از این شونه به اون شونه جا به جا کرد و گفت : اون اصلا عربا رو قبول نداشته. خودش گفته که عجم زنده کردم به این پارسی

حسابی خودمو کنترل کردم که از خنده نترکم. طرف به جای مشهد اومده بود همدان!!



مرا "بهاره" نام نهادند و "بهار" صدا زدند

مرا  "بهاره"  نام نهادند

از آغاز هیجان لبخندها و تبریک ها

از لحظه روییدنم در یک طلوع شاد

یک صبح صادق سپید

از لحظه رسیدن و ایستادن و استوار شدن روی زمین گرم

با اصالت کهن این مهر نا تهی

مرا  "بهاره"  نام نهادند

از پیوند عمیق پرستوها د ر بوسه های داغ

روی شانه های کوچک اما محکم امید

از جاذبه درخشان شوق عشق

در سکوت و هیاهوی دو روح مهربان

اما گسستنی



مرا  "بهاره"  نام نهادند و  "بهار"  صدا زدند

 در انعکاس بی دریغ پرتو های نور

فلسفه ظهور زیباترین ترانه شکفتن شروع شد

در سبزترین گوشه آسمان آشیانه شان

من بودم :  موسم بهار

شنونده روزهای نیامده

در وسعت سینه دو روح مهربان

 اما گسستنی

روزهایی که بی هراس شب

تنها به ذوق تجلی حیات

-  کاشتن و سبز شدن  -

احضار می شدند

برای یک زندگی بی خزان

و در هیجان خنده های نا تمام

آنقدر بزرگ بودند که من قهرمانشان باشم.



شاید آن دو روح لرزان خزان زده

از ترس و یاس این غم زرد رنگ

در زوایای پنهان لحظه ها

در خواهش سوزان "بهار"  می سوختند

اما دریغ و حیف

که " دوباره از نو تازه شدن"  را هرگز از بهاران نیاموختند


مرا  "بهاره " نام نهادند

من بهار بودم  پر از لبخند شادی

من بهار بودم  و سبز رنگ موهایم بود 

من بهار بودم  و عشق جای چشمانم بود

 در نگاهم هر دم پروانه می رقصید

دستهای گرمم در هوا می چرخید

 قاصدک همراهم از شگفتی پر بود

 در صدایم انگار 

روز و شب در تپه یک بز نا آرام بازیگوشی می کرد

وقتی تشنه می شد چشمه پرسش ها از دل خشکی ها پر شبنم می شد

من عروسک بودم

 من "بهاره"  بودم

با گل و رود خانه هم ترانه بودم

خواب و بیداری هر دو یک معنی داشت

توی هر دو میشد " گل سرخی " را دید

در نگاهم حتی شب هم زیبا بود




زیر الماس ها آنجا یک فرشته زیبا

از شب می ترسید

پشت لالایی ها گریه می کرد گریه

روح بغض آلودش از غم می لرزید

لحظه هایش گم بود

لحظه های بی نام

من سبز می کردم لحظه های ساکت غرش آلود سیاه او را

سبز سبز تا آن ور حیات

تا آن ور افق

نزدیک آسمان



در گرمایش بلوغ پرواز می کردم 

و از نهایت خنده حرف می زدم

و از نهایت زیبایی طلوع و سجود خورشید

نشاط بهاران

پیکرم را سیراب می کرد و تحسین می آفرید


کدامین باد

کدامین باد بی سامان

حکومت رعشه آور پادشاه بی مهری ها را به ارمغان آورد؟

و بقچه خاطره ها را با خود برد؟

کدامین روح در طغیان جهنم کبود می خندد؟

کدامین روح در زوال عجیب آرزوها می شکفد؟

روح من از جنس کدامین سنخ ناشناخته است که در هجوم رگبار این ظلم بی حساب تاب بیاورد؟

کدامین " بهار"  در زردترین خزان " بهار"  است؟

کدامین " بهار"  در زردترین خزان " بهار"  است؟



فرشته زیبای هراسان از شب

تویی که دور از نگاه دیگری

ابر بهار شدی

و زیباییت را بخشیدی

ای مهربان ترین روح شکسته بی پناه

آخر مگر شب چه داشت؟

شب با الماس های ریز و درشت خود

پناهگاه رو یا های قشنگ تو بود

شب با تمام زشتی و کراهتش

باور کن زیبا بود

 راهی بود برای رشد برای کمال

برای تجدید میثاق های دو روح مهربان

 نه گسستنی



شب

 در تمام ثانیه هایش

فقط و فقط می خواست

بدانید که می شود نگاهی دوباره کرد

و دوباره زنده شد

دوباره بهار شد و بهاران آفرید


مرا "بهاره " نام نهادید و  " بهار"  صدا زدید

اینک ولی  "خزان"  بخوانید مرا

بهار 81


باران

باز باران با ترانه

 با گهر های فراوان 

میخورد بر بام خانه 

یادم ارد روز باران

گردش یک روز دیرین

خوب و شیرین

توی جنگل هاى گیلان

کودکی ده ساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چست و چابک

با دو پای کودکانه

می دویدم همچو اهو

می پریدم از سر جو

دور می گشتم زخانه

می شنیدم از پرنده

از لب باد وزنده

داستان های نهانی

راز های زندگانی

برق چون شمشیر بران پاره می کرد ابرها را
تندر دیوانه غران

مشت می زد ابرهارا

جنگل از باد گریزان

چرخ ها می زد چو دریا

دانه های گرد باران

پهن می گشتند هر جا

سبزه در زیر درختان

رفته رفته گشت دریا

تود این دریای جوشان

جنگل وارونه پیدا

بس گوارا بود باران!

 به!چه زیبا بود باران!

می شنیدم اندر این گوهر فشانی

راز های جاودانی

پند های اسمانی

بشنو از من کودک من

پیش چشم مرد فردا

زندگانی خواه تیره،خواه روشن

هست زیبا

هست زیبا

هست زیبا


به یاد اون بارون سیل آسایی که 4 روز بی وقفه بارید اونم توی تیر ماه . رفتم زیر بارون قرآن خوندم و دعا کردم و بعدشم با خاله و بچه ها موش آب کشیده شدیم و کلی کودک دورنم شاد شد.