یاس من
یاس من

یاس من

تلویزیون ازنگاهی دیگر

با شروع تابستان 95 تماشای تلویزیون که تا آن موقع برای فرزندانم تقریبا ممنوع بودبا محدودیت ویژه آزاد شد!!

بله دستهایم را بالا بردم و تسلیم فرزندانم شدم.  یا دقیق تر بگویم تسلیم پدرشان شدم. تسلیم محیط شدم. خلاصه تسلیم شدم دیگر.


فرزندانم  اجازه دارند روزی یک ساعت تلویزیون تماشا کنند. البته گاهی زیر قولم هم می زنم و اجازه روشن کردن تلویزیون را نمی دهم و سربچه ها را با یک چیز بهتر گرم می کنم. گاهی یوسف زیر بار نمی رود و گریه زاری راه می اندازد. گاهی به خاطر یادآوری دوران کودکی ام یعنی به خاطر خودم اجازه کارتون تماشا کردن را صادر می کنم! 

جدیدا متوجه شدم تلویزیون نگاه کردن برای بچه ها می تواند جنبه مثبت هم داشته باشد. البته فکر می کنم تغییرات به وجود آمده موقتی باشند. ولی آنقدر کیف کرده ام که ارزشش را دارد گاهی این جعبه جادویی را روشن کنم و به بچه ها اجازه لذت بردن از آن را بدهم!

ماجرا از وقتی شروع شد که من و یوسف و یاس هر روز ساعت 6 بعد از ظهر از کانال پویا کارتون "مارکو"  را نگاه می کردیم. و نیم ساعت بعد از آن هم گاهی بچه ها "پاندای کنفوکار"  تماشا می کردند. به محض خاموش شدن تلویزیون  ، یوسف  پاندای کنفوکار می شد و  دستهایش را با صداهای خنده داری که از خودش در می آورد ، در هوا تکان می داد و از روی میز و مبل میپرید و به خودش یا خواهرش آسیب می زد. من هم مدام به خودم غر می زدم که چرا تسلیم شدی بهاره ؟؟ 

تا اینکه یوسف به من گفت : پدر کی به خانه می آید؟ من از لفظ پدر گفتن او خوشم آمد و خندیدم.  یا وقتیکه به یاس گفتم کاری را انجام دهد ، او بلافاصله به من گفت : چشم مادر. چشمهای من از حدقه بیرون آمده بود و روی سرم دو تا شاخ سبز شده بود. فکر کردم اشتباه شنیده ام. یا بعد ازاینکه کاری را به یوسف محول می کنم ، می گوید : همین الان مامان جون!  اینها هم تاثیرات عالی و بی نظیر کارتن مارکو است. گاهی تلویزیون می تواند مفید باشد. اما فقط گاهی !

تربیت کودک

به عنوان یک مادر دغدغه بزرگ و دلهره آور تربیت فرزند همیشه من را تعقیب میکند...

 لحظه هایی را با دوقلوهایم تجربه کرده ام که هر سه ی ما  یا بهتر بگویم  هر دوی ما ( من در یک طرف و بچه هام در طرف دیگر) دچار تنش  و سردرگمی بودیم. با اینکه از قبل از ازدواج علاقمند به این موضوع بودم و کتاب هایی در این مورد مطالعه کرده بودم  اما قرار گرفتن در عمق ماجرا و عمل کردن تجربه ای کاملا متفاوت بود. 


برای  تحقیقی  اجباری، قفسه های کتابخانه را می گشتم . دقیقا نمی دانستم  دنبال چه کتاب یا کتابهایی هستم  و چه می خواهم . عنوان یک کتاب نظرم را جلب کرد:  "هیچ وقت برای دیسیپلین زود نیست! "

و این کتاب یکی از همان کتاب هایی بود که برای پاس کردن درسهای زندگی  و واحد های حجیم و مهم فرزندپروری و رفتار والدین و انضباط کودک  و ... نیاز داشتم.

دکتر روت پیترز روانشناس رفتار گرایی است که در کتاب  "هیچ وقت برای دیسیپلین زود نیست!"  روشی  عالی برای تربیت کودک ارائه کرده است . بیش از 9 هفته است که از این روش استفاده می کنم  و البته دعا به جان این خانم دکتر محترم. 


تا به حالا چند بار شده که به کودک دلبندتان گفته اید: عزیزم این کار را بکن  و او گوش داده و همان کار را انجام داده یا چند بار گفته اید: اون کار را نکن و او نکرده؟  همیشه ، گاهی ، به ندرت یا هرگز!!

در هر صورت می توانم از تجربیات مادر بودنم استفاده کنم و بگویم در اکثر موارد نتیجه مطلوب و دلخواه کسب نشده.  و شاید حتی کار به جاهای باریک هم کشیده شده و نهایتا این شما بودید که با عذاب وجدان خودتان را سرزنش می کردید!!

خب الان که  روی نقطه حساسدست گذاشتم  اجازه بدهید این را هم اضافه کنم که روش دکتر پیترز کاملا کاربردی است و جواب داده  و خود من هم از نتایج باور نکردنی اش ، لذت می برم. دو قلوهای من 5 ساله هستند و این روش برای بچه های 3 سال به بالا موثر واقع میشود.


  روی یک صفحه کاغذ سه تا صورت  خندان می کشید. (یه دایره برای صورت و دوتا چشم و یک لب خندان ) و زیر هر صورت یک خط افقی  برای نوشتن توضیحات مربوطه می کشید.  می توانیدخلاق باشید و اجازه دهید فرشته شما خودش  این صورتک ها رانقاشی کند. این خودش زمینه ای برای بازی با کودک و سرگرمی و حتی تشویق او می تواند باشد.

 این کاغذ را جایی در معرض دید کودک و خودمان نصب می کنیم. چه جایی بهتر از در یخچال؟

قبل از این کار 4 تا خوراکی مورد علاقه کودک را تهیه کنید و به او بگویید:  اینها مال توست به شرط اینکه تا آخر شب یعنی قبل از مسواک و خواب  ،صورت های خندان تو خط نخورده باشند.

(  انتخاب خوراکی ها بستگی به  شما و علاقه کودک دارد. من معمولا از لواشک لقمه ای، آلو خشک ، قیصی ، بادام زمینی و پسته و انجیر و یا گاهی  قرص نعنا و پاستیل  برای انگیزه دادن به بچه هایم استفاده می کنم و با یک تیر دو نشان می زنم. )

حالا هر بار که به فرزندتان چیزی می گویید یا انتظار دارید کاری را انجام دهد و او سرپیچی کرد و انجام نداد، چند ثانیه صبر کنید. دوباره موضوع را مطرح کنید یا درخواستتان را تکرار کنید. اگر انجام نداد، یک صورت خندان را خط بزنید. علت خط خوردن صورتک خندان را روی خط پایین آن همان لحظه بنویسید تا کودک بهانه ای نداشته باشد. به طور باور نکردنی ای مشاهده خواهید کرد که کودک برا ی خط نخوردن صورتک خندانش تن به عمل میدهد و نظم و  انضباط را رعایت می کند.  خط خوردن صورت ها برای او بسیار ناخوشایند است در نتیجه تمام تلاش خود را جهت حفظ آنها خواهد کرد.

در صورتی که فرزندتان سرپیچی کرد بدون فوت وقت یک صورتک را خط بزنید. اگر گریه کرد و الم شنگه به راه انداخت به او بگویید اگر باز هم ادامه دهد یک صورتک دیگر را هم خط خواهید زد. و واقعا هم این کار را انجام دهید. در تمام این مدت شما با حفظ آرامش خود کاملا قاطعانه عمل می کنید. بدون اینکه عصبانی شوید یا کنترل خود را از دست بدهید. در همه مراحل شما در حال آموختن و تمرین کردن درس بسیار مهم زندگی یعنی صبر کردن هستید. 

در صورتی که سه صورت خندان خط بخورد یکی از خوراکی های کودک کم میشود. و شما یک صفحه دیگر با سه صورت خندان دیگر جایگزین می کنید. تا وقتیکه هر 4 خوراکی کودک خدای ناکرده از کف اش برود! اگر چنین شد به فرزندتان اجازه تجربه ناکامی بهینه را بدهید. به او اجازه رشد بدهید. لطفا دلسوزی الکی  و بیجا نکنید.

در پایان روز کودک ضمن اینکه برای رفتارهای بد خود تنبیه شده می تواند از پاداش  یعنی خوراکی های دلخواهش هم لذت ببرد. 

توصیه می کنم این کتاب را مطالعه کنید و از توضیحات مستقیم نویسنده استفاده کنید.

روزهای بدون خط خوردگی صورتک ها من یک جایزه ویژه هم در نظر میگیرم.

از این روش موثرمی توانید وقتیکه بیرون از خانه هستید مثل خرید در فروشگاه یا مهمانی هم استفاده کنید. به این ترتیب که بعد از اخطار دادن به فرزند و احیانا عدم حرف شنوی وی تعداد صورتک های خط خورده را می شمارید و به محض بازگشت به خانه بلافاصله صورت ها را خط می زنید و در صورت لزوم از تعدادخوراکی های محبوب کم می کنید. خواهید دید که کودک برای بدست آوردن خوراکی ها چقدر تلاش می کند!

 پروردگار بزرگ و قادر مطلق طی پروسه طولانی و مهم فرزند پروری پشتیبان و انگیزه دهنده شما مادران و پدران ایران زمین باشد.


شیطونی های بچه ها

سرم خیلی شلوغ بود. هزار تا کار انجام نشده داشتم.حواسم بود که صدای یوسف نمیاد و شم مادرانه می گفت داره یه کار خرابی ای می کنه. اما برنجم داشت شفته میشد. اتساین زنگ زده بود ناهار میاد خونه و حتی وقت نبود یه دستشویی برم. صدای زنگ در رو که شنیدم سنگ کوب کردم. خدا رو شکر که پستچی بود. چه بد موقع! حالا باید کلی لباس بپوشم . ( دوست ندارم روی لباس خونه یه چادر گل گلی سر کنم و برم دم در) یاس با شنیدن صدای زنگ اومد کنارم. مامان کیه ؟ 

- آقای پستچی ( با ناراحتی )

یوسف از تو اتاق گفت: از دست این آقای پستچی چقدر میاد در خونه ما!  

تند تند مانتو پوشیدم و به بچه ها گفتم: مامان الان برمی گرده. 

یاس با رضایت گفت : باشه مامان جون ما تنها می مونیم شما برو.

دیگه مطمئن بودم یاس هم شریک یوسف شده. اما وقت نداشتم ببینم چه کار دارن می کنن.  بالاخره که رفتم پایین یکی در رو باز کرده بود و پستچی بسته رو گذاشته بود روی پله و رفته بود. انتشارات خیلی سبز معمولا واسه اتساین کتاب می فرسته. حضور گرانقدر جناب آقای ...

( اتساین اصلا به این کتابا اهمیت نمی ده یا هدیه میده به شاگرداش یا میذارشون توی کتابخونه درحال انفجار و به جاش به من میگه یه کم از حجم کتابات کم کن!! منم  طی یک اقدام انتحاری هر چی کتاب از دوران دانشگاه داشتم گذاشتم دم درخونه و گفتم : ببر بده به کتابخونه تا پشیمون نشدم. 

دلم برای کتابام تنگ میشه. اما  خودمو دلداری می دم که اونا دیگه قدیمی شده بودن. بعد از یه هفته کتابا رو برد توی صندوق ماشین گذاشت البته با کمک من. و دو هفته هم بیشتر اونجا موندن. حتی باهاشون یه سفر هم رفتیم. هر چی گفتم بذاریمشون تو انباری فقط سرشو به نشانه  نه برد بالا! دلم کباب شده بود کتابامو پخش و پلا کف صندوق ماشین می دیدم. موقع برگشتن از سفر، اتساین نگران ظرفای سفالی بود که سوغاتی خریده بودیم و من نگران کتابام! )

روغن داغ برنج رو که دادم یه کم خیالم راحت شد . کمرم درد می کرد چقدر دلم می خواست روی تخت ولو شم. می خواستم سالاد درست کنم. گوجه نداشیم. به خودم غر می زدم و حرفای مامانم و اتساین رو به خودم می گفتم: حواست به هیچی نیست.تو مثلا زن خونه ای؟ سریع دلم برای خودم سوخت. به جهنم که گوجه نداریم . به جهنم . ماست خیار درست می کنم خب. مگه من رباتم.  اصلا چرا کلاسای اتساین روزایی که من کلی کار دارم کنسل میشه؟ صدای بچه ها رو نمی شنیدم. نگران شدم.  صدا زدم: یوسف .

 جواب نداد. دوباره صدا زدم : یوسف مرد مامان ، بیا این جارو برقی رو ببر توی اتاق . ( یوسف عاشق این کلمه است : "مرد" منم که سو استفاده گر!) یوسف با دو اومد تو آشپزخونه و گفت :باشه مامان جون . مردت اومد. 

اما اول باید تشریفات خاص خودش رو اجرا می کرد. دستاشو باز کرد و  پرید تو بغلم. منم که آمادگی قبلی نداشتم  از پشت افتادم کف آشپزخونه. ول کن نبود حالا ببوس کی ببوس. جیغ و دادم بلند شد: یوسف( با جیغ بنفش) بسه دیگه ولم کن. 

یوسف با معصومیت بچگانه اش گفت: مامان بوس بلبلی ات کردم.  ته دلم کیف کرده بودم و بهش می گفتم : قربونت برم.

اما اگه این جمله رو به زبون آورده بودم دوباره از اول شروع می کرد. با پشت دستم کمرمو مالیدم و گفتم : زود باش جارو برقی رو ببر تو اتاق خواب ما. یوسف با رضایت و اشتیاق تمام گفت : چشم مامان جون.

ماست خیار آماده شد با نقش یه قلب نعناعی روی اون . دستامو شسته بودم که یه چیزی رفت تو چشمم . چشممو که مالیدم تازه یادم اومد ریمل زده بودم !

همزمان تلفن زنگ خورد .دلم نمی خواست گوشی رو بردارم . مامانم از اون ور خط با عجله گفت : سلام بهاره . بچه ها خوبن که؟ زیاد وقتتو نمی گیرم چون خودمم وقت ندارم. یه سوالی دارم. ببین تو اکسل هر کاری می کنم نمی تونم جمع کنم. پدرم در اومده . از صبح تا حالا کور شدم اینا رو وارد کردم. حالا هم هیچی به هیچی. ببین من الان مثلا می زنم 1(صدای اینتر زدنش رو شنیدم) 2( دوباره همون صدا) 3 ( بازم صدای دکمه کیبورد) خب ( یه خب کش دار و طولانی ) حالا جمعش باید بشه 6 ولی نمیشه. نمی دونم چی کار کنم همیشه می شدا. (من تا اون لحظه  فقط به مامان سلام کرده بودم. مهلت نمی داد حرف بزنم . یک ریز پشت سر هم حرف می زد. می خواست بگه من بلدما ولی این خرابه.)گفتم : ما... که پرید توی حرفم و گفت : صدای بچه ها نمیاد چی کار دارن می کنن؟ 

دوبار تا اومدم بگم ما ،گفت : مزاحم وقتت که نیستم شوهرت ناهار نمیاد؟

 نذاشتم جمله اش تموم بشه گفتم : چرا میاد! ( با ناراحتی مضاعف). 

تند تند گفت: خب زود باش . زودباش بگو چی کار کنم تا نیومده. 

دوباره تا دهنمو باز کنم گفت : بهاره حواست به بچه ها هست؟ چی کار دارن می کنن؟ 

دیگه کلافه گفتم: مامان یه لحظه فقط گوش کن.

 دلخور گفت : خب بگو دیگه دارم گوش می کنم .فقط بلند بگو اینجا خیلی شلوغه صداتو درست نمیشنوم.

 بلند که همسایه با صدای گریه بچه اش هم می تونست صدای منو بشنوه گفتم: مامان تو اون خونه ای که می خوای جمع کلت رو نشون بده کلیک کن.

 گفت : چی یه کم بلند حرف بزن! 

اون لحظه فقط خندیدم. مثل همه لحظه هایی که جز خندیدن کاری از دستم برنمیاد.صدای خندمو شنید و با شوخی گفت : مرض . حالا موقع خندیدنه؟ چقدر تو الکی می خندی. دوباره گفت ببین من الان می رم تو یه شیت دیگه. 1 ( صدای اینتر) 2 ( دوباره اینتر) 3 ( بازم اینتر) یه دفعه هیجان زده گفت : شد شد .

هنوز یه نفس راحت نکشیده بودم که ناراحت گفت : ولی چرا تو شیت1 نمیشه. وای خدا از صبح تا حالا کور شدم این همه عددرو  وارد کردم.

دیگه طاقتم تموم شد پریدم تو حرفش : مامان یه لحظه گوش کن ببین چی می گم.

  مامان بلافاصه گفت: صبر کن صبر کن بذار ببینم چی شد. ا چرا اینطوری شد؟ یعنی چه من هر روز با این دارم کار می کنم.  باشه بهاره برو برو الان شوهرت میاد خودم یه کم دستکاریش می کنم . اگه نشد بت زنگ می زنم. 

مثل همیشه با لحن خاص خودش کلمه خداحافظ رو لوس گفت و گوشی رو گذاشت. من همون جا خشکم زده بود. یه دفعه صدای گریه یاس و دعوای بچه ها مجبورم کرد گوشی رو بذارم  سر جاش. یاس بلند بلند گریه می کرد و می گفت بدش به من.بدش دیگه ...

 نزدیک  اتاقشون بودم که صدای ضربه زدن به در رو شنیدم . اتساین بود. یه شیوه خاص واسه در زدن داره که من خیلی خوشم میاد. برگشتم و در رو باز کردم. یه لبخند زدم و با خوشحالی گفتم : سلام عزیزم. 

یه صدایی از ته چاه گفت :سین. (با یه چهره درهم کشیده.)

 لبخندم ماسید روی صورتم وقتی دیدم مرغ خریده. با این همه کار فقط اینو کم داشتم. یاس با گریه دوید سمت پدرش و گفت : بابا بابا یوسف اینو به من نمی داد. یوسف هم پشت سر ش بدون وقفه می گفت :بدش بدش بدش بدش بدش بدش بدش بدش ... 

اون قیافه تو هم رفته یه دفعه تبدیل شد به بهترین پدر دنیا و مهربون گفت : سلام یاس خانم. یاس تازه یادش اومده بود باید سلام کنه گفت : سلام بابا جون و همزمان که می خواست بپره تو بغل خسته  و گرم پدرش ، اتساین اونو تو هوا گرفت و بوسید. بعد رو کرد به یوسف و با لحن اغراق آمیزمردونه گفت : سلام مرد. یوسف ذوق کرد و آروم و ناراحت گفت : سلام . اتساین دستشو برد سمت یوسف و گفت بزن قدش . یوسف یادش رفته واسه چی ناراحت بود و محکم زد تو دست پدرش. اتساین هم شروع کرد به بازی کردن با اون و گفت : وای دستم درد گرفت چقدر قوی شدی. مردی دیگه.

 داشتم کیسه محتوی مرغا رو میذاشتم توی ظرف شویی ولی می تونستم ببینم که الان یوسف یه انرژی فوق العاده گرفته و داره از هیکل اتساین بالا می ره. با یه لبخند توام با احساس خوشبختی و کمردرد نگاهشون کردم. اتساین دو تاشون رو بغل کرده بود  و بچگونه میگفت : قوی ترین بابای دنیا و با دو تا دستاش بچه ها رو تو بغلش تکون می داد.

که یه دفعه دست یاس یه تیکه کاغذ دیدم.دادم بلند شد: اینو از کجا برداشتی یاس؟

یاس دستپاچه یوسف رو نشونم می داد و گفت : من دست نزدم یوسف برداشته بود!

اتساین که هنوز متوجه جریان نشده بود فقط مثل همیشه با سر به من اشاره می کرد که اشکال نداره. راستش برای من مهم نبود که بچه ها دست به دی وی دی ها زده بودن و همه اونا رو از پلاستیکاشون در آورده بودن و کاغذاشو جدا کرده بودن. و حالا سر یکی از اون کاغذا دعواشون شده بود. من فقط ناراحت ریخت و پاشی بودم که وسط خونه تکونی بی موقع من  اضافه شده بود. اتساین که داشت منو به سکوت دعوت می کرد وقتی فهمید چی شده با عصبانیت بچه ها رو گذاشت زمین و داد زد : کی  به اینا دست زده؟ بچه ها جیکشون در نمیومد. دلم می خواست اتساین منو نگاه کنه که حالا من با سر بهش  اشاره کنم که اشکال نداره ولی اینجور موقع ها اصلا منو نگاه نمی کنه. 

خلاصه از اونجایی که همه راه ها به بهاره ختم میشه. من متهم ردیف اول بودم. و مجازاتم هم این بود که یکی یکی فیلم ها رو بذارم تو دستگاه  برچسبشو پیدا کنم. ولی این تخفیف رو داشتم که بعدا این کار رو انجام بدم. اون بعدا هنوز نیومده و فکر نکنم اصلا بیاد!! فعلا می خوام برم رو تخت ولو شم و یه ماساژور هم استخدام کنم. خب مگه چیه آرزو بر مامان ها عیب نیست!!!




اولین تجربه استخر یاس و یوسف

فکر کنم اکثر بچه ها از آب بازی خوششون بیاد. یاس و یوسف هم کلی هیجان داشتند که زودتر ببریمشون  استخر . هر دو تا شون رو با هم  می فرستیم سانس پسرا!  مسئله ای که باعث نگرانیه هر مادر دختر داری میشه. و  گاهی اعتراض  بر عکس کار  رو خراب تر می کنه ...

واسه همین کلی آموزش  قبل از استخر داشتیم در مورد اندام خصوصی  و اینکه هیچ کس اجازه دیدن و لمس کردن این ناحیه رو نداره بجز خانم دکتر اونم فقط وقتیکه ما مریض باشیم. و لب هم جز اندام خصوصی به حساب میاد. و هیچ کسی حق بوسیدن ما رو  از روی لب نداره. و اینکه همیشه این حق رو دایم که اگه دلمون نخواد و دوست نداشته باشیم اجازه ندیم کسی ما رو ببوسه. حالا اگه یه وقت خدای نکرده زبونم هزار دفعه لال این اتفاق بد افتاد ما باید سریع اعتراض کنیم و به اون بگیم که این کار رو نکنه و بگیم :الان می رم به مامانم میگم. اگه مامان اونجا نبود. به بابا یا  مربی بگیم. و بعدش که مامان رو دیدیم حتما بهش بگیم که چی شده ، حتی اگه اون آدم بده بگه این یه رازه نباید به کسی بگی  یا اگه به کسی بگی  میزنمت و ما رو ترسونده باشه.  

اینکه من نمی تونم برم توی سالن هم یه دلیل دیگه واسه نگرانیم بود. بس که یوسف سر به هواست.اتساین می گفت بذار مستقل باشن. 

اصلا کی گفته مادری که نگران نباشه مادر نیست؟؟  اگه بخوام هم  نمی تونم صددرصد بی خیال باشم. انگار چاشنی مادر بودنه 

بعد از اینکه چند بار عملی یادشون دادم که واسه هم حوله بگیرن و رگ غیرت یوسف رو هم تحریک کردم که تو مردی و باید حواست به آجیت باشه و اونم یه قول مردونه جانانه داد که کیف کردم و خیالم راحت شد که به قولش تا آخر عمرش وفاداره ، مثله یه مرد. قربونش برم،  با آیت الکرسی و وان یکاد بدرقه شون کردم .

یوسف توی اولین جلسه شنا کرده بود و مربی اش می گفت پسرتون فوق العاده اس.چقدر نترسه.و می گفت به دخترتون بگید به حرف من گوش کنه. یاس خیلی راحت به مربی اش گفته بود خسته شدم دیگه تمرین نمی کنم



تا سه میشمرم

صبح از خواب بیدار شدم . سریع رفتم توالت و بعدش دو تا تخم مرغ گذاشتم که آبپز بشن. بلافاصله رفتم تو اتاق بچه ها و پرده رو بالا کشیدم و همزمان آواز هم می خوندم :

صبحتان ایرانیان فرخنده و پیروز باد

یاس من خوشکل خانم بیدار شو

پسرم آقا یوسف صبح ات بخیر

اما انگار نه انگار .

زود باشید بچه ها می خواهیم بریم باشگاه دیر شد...

موقع صبحانه خوردن هم  همش تاکید می کردم که زود باشین دیگه ، دیر شد...

موقع لباس پوشیدن هم همینطور زود باشین دیر شد...

توی راه باشگاه هم دست بچه ها رو می کشیدم که زود باشین دیگه دیر شد...

موقع رفتن به خونه هم دوباره و دوباره ، زود باشین دیر شد...

وقتی رسیدیم خونه ، زود باشین لباساتونو در بیارین و بذارین سرجاشون. زود باشین دیر شد...

موقع خوردن ناهار زود دستاتونو بشورید... زود باشین بخورین...

بعد از ناهار ، زود باشین بخوابین ...

عصر ، زود باشین بیدار شین که عصرونه بخوریم...

زود باشین

زود باشین

زود باشین

...

خلاصه تا آخر شب n بار این جمله رو تکرار میکنم.

تا اینکه ...

کتاب تا سه میشمرم  رو برای جوجو هام خوندم. یعنی برای خودم خوندم.

و به همه مامان باباهایی که مثل من همیشه عجله دارن پیشنهادش می کنم .

خلاصه داستان :

بابا بزی همیشه عجله داشت. ولی بز کوچولو دوست نداشت عجله کنه. وقتی هم که عجله نمی کرد بابا بزی با عصبانیت می  گفت : " تا سه میشمرم ... 1 و2 و3  ! "

یه روز بز کوچولو به بابا بزی میگه که توی مدرسه یاد گرفته تا ده بشمره. و اگه بابابزی دوست داشته باشه یادش میده تا دیگه مجبور نشن اینقدر عجله کنن... 




بچه ابر

یادمان باشد فرزندان ما قرار نیست رونوشت برابر اصل ما باشند ، مانند ما فکر کنند و دنیا را همان گونه ببینند که ما می بینیم. جوهره پدر و مادر بودن آن است که فرزندانمان را یاری کنیم  تا راه  و روش  و طرز فکر خاص خود را بیابند و بسازند. ببینند شاید ، آنچه را ما نمی توانیم ببینیم  و بشوند شاید ، آنچه  ما نشدیم. انسانهایی بشوند اندیشمندتر ، بردبارتر ، گشاده دل تر و مهربان تر از ما. این گونه بود که  انسان ، انسان شد و این گونه است که

                                                                    انسان ، انسان تر خواهد شد.

رد مانتیخو

نویسنده کتاب : cloud boy

صبحانه کودک و خلاقیت مادر

هر روز صبح من دو تا اثر هنری برای صبحانه دوقلوهام خلق می کنم.



یوسف به عشق اینکه به من بگه مامان امروز واسم چی درست کن میاد که صبحانه بخوره!



یاس معمولا ازم میخواد که یه گرگ یا یه پلنگ وحشی براش درست کنم و این کلمه ها رو یه جوری تلفظ می کنه که انگار من می خوام یه گرگ یا یه پلنگ واقعی واسه صبحانه بهش بدم بخوره!! 



تو نوع لطیفش هم ازم می خواد که براش زنبور ، خرگوش یا پروانه درست کنم.




اما یوسف به خلاقیت مادرش خیلی ایمان داره و یه روز بهم گفت مامان برام یه پرنده توی قفس درست کن. یا مامان امروز برام حمام درست کن!

خدای من اینها رو چجوری درست کنم؟ این موضوع باعث شد که گاهی از قدرت تخیلشون استفاده کنم یا بهتر بگم سوءاستفاده کنم. به این صورت که یه چیز من درآوردی درست می کردم و بهشون می گفتم اینم همون چیزیه که می خواستید.

اولش مخالفت می کردن که این کجاش اونه...

اما وقتی مجبورشون کردم که تصور کنن ، خیلی راحت چند تا دونه بادوم می  شد خرطوم فیل یا یه تیکه نون که بد برش داده شه بود می شد دایناسور!!

و این شده یه روش هوشمندانه برای تشویق بچه ها به خوردن صبحانه و ایجاد یه عادت خوب و مفید.

البته تو پرانتز هم اینو بگم که هر کودکی که مادر اهل شکمی داشته باشه که به هیچ عنوان و به هیچ بهونه ای نتونه از وعده صبحانه صرفه نظر کنه، بی برو برگرد عاشق صبحانه خوردن میشه.

و نکته مهم اش تنوع در صبحانه است که برمیگرده به خلاقیت مادرانه. خود من یکی اگه مجبور بودم هر روز نون و پنیر بخورم ترجیح می دادم اصلا از رختخواب بیرون نیام!