یاس من
یاس من

یاس من

دعای مادر برای فرزندش

وقتی کوچک بودی

تو را با رو اندازهایی می پوشاندم

و در برابر هوای سرد شبانه محافظت می کردم

ولی حالا که برومند شده ای

و دور از دسترس ،

دستهایم را بهم گره می کنم

و تو را با دعا می پوشانم!

                                        دانا کوپر


نمی تونم جلوی اشکامو بگیرم، مخصوصا وقتی یاد مامانم می افتم که داره از راه دور واسه داداشم دعا می کنه.


پس کی نوبت ما می شه؟!

         

        ... دختر خونه که بودم به مامانم همیشه تو کارای خونه کمک می کردم اگه می خواستم در برم هم نمی شد چون در رفتن از زیر کاری که مامان جونم بم محول کرده بود غیر ممکن بود و همیشه بی چون و چرا و به بهترین نحو ممکن باید انجام میشد. تازه بعدشم کلی ازم ایراد می گرفت . بدترین ایرادشم این بود که چقدر لفتش دادی .

 وقتی که همه فامیل دور هم جمع می شدیم مثله عیدا کلی کار به ما دخترا می دادن و به قول خودشون بمون مسئولیت می دادن که یعنی کار بلد شیم و واسه آیندمون خوبه و از این حرفا.

آماده کردن صبحانه با دخترا ،آماده کردن بشقابا و قاشوق ، چنگال و غیره با دخترا، سفره انداختن با دخترا، سفره جمع کردن با دخترا ،  ظرف شستن با دخترا ، میوه شستن با دخترا، سالاد درست کردن با دخترا ، عصرونه دیگه با دخترا ، ( یعنی این کلمه دیگه همچین می ره رو مخم که نگو . انگار که هیچ کاری نکرده بودیم و حالا باید یه تکونی به خودمون بدیم و یه کاری بکنیم ) شام پختن با دخترا و خلاصه هر کاری که می شد و دلشون می خواست رو به ما محول می کردن. البته که مامان عزیزم همیشه تو این کار پیش قدم بود و اونقدر گفته بود که بقیه هم ازش یاد گرفته بودن مدام تکرار می کردن : سیب زمینی پاک کردنو بدین به دخترا ، کاهو شستنو بدین به دخترا، چایی رو دیگه دخترا درست کنن و ...

این ما هم شامل من و دختر دایی بزرگم و دختر دایی کوچیکم می شد. دختر خاله هام هم که کوچیک بودن اون موقعها.

همون موقعها بود که متوجه می شدم چقدر فزرم و سریع تر از دختر دایی هام کارا رو انجام می دم و خیلی خوشحال می شدم که می دیدم فس فسو نیستم! بر خلاف حرفی که روزی چندین بار از مامان میشنیدم. آخه دختر دایی هام اونقدر آروم و با کلی ناز و عشوه می خواستن یه کاری بکنن که حوصله آدم سر می رفت . تازه فهمیدم که این شگردشون بوده که کار بشون نگن! (لازم به گفتن نیست که هنوزم همین طورین)

خلاصه کلی کار بمون می دادن باید بدون اعتراض و با بهترین کیفیت انجام می دادیم وگرنه صد تا حرف میشنیدیم از بزرگ و کوچیک . تازه همیشه طلبکار هم بودن که شما دخترا هم پاشین یه کاری بکنین دیگه ... اینو من یکی  نمی تونستم تحمل کنم و کلی اعصابم بهم می ریخت که آخه بابا شما که هر کاری گفتین ما انجام دادیم یه تشکر هم که نمیکنین دیگه چرا با این لحن بامون حرف می زنید. ولی کسی اهمیت نمی داد. مخصوصا مامان جونم . واسه همین همیشه به خودم دلداری می دادم که وقتی ازدواج کنم و واسه خودم خانم خونه بشم دیگه کی می تونه بم بگه این کارو بکن ، اون کارو بکن. و همزمان قند تو دلم آب می شد.

خلاصه شوهر کردم و رفتم خونه بخت از شما چه پنهون که این عادت بد خانواده ما تو خانواده آقای ات ساین دقیقا برعکسه یعنی دخترا دست به سیاه سفید نمی زنن !!! هنوزم باورم نمیشه...

ابی

نمی دونم دقیقا همین امروز بود یا نه ولی توی یه تابستون گرم بود که تو برگشتی خونه. اونقدر لاغر و رنگ پریده بودی که هر لحظه فکر می کردم الان غش می کنی.  

ادامه مطلب ...

خاله


کاشکی یه روز هم به نام خاله نام گذاری می شد.




خاله های عزیزم خیلی دوستتون دارم. فدای همتون



  ادامه مطلب ...

سیزده بدره نود و سه

یکی از بهترین سیزده بدرای عمرم بود البته بعد از سیزده بدرای بچگیام که همیشه حسابی خوش میگذشت. چون معمولا همه فامیل - دور و نزدیک - دور هم جم می شدیم و همیشه سوبور می خوردیم. هر وقت عکسای اون روزا رو نگاه میکنم دلم میگیره. چقدر دلم صبور می خواد...



والبته اولین سیزده بدره بعد از ازدواجم که کلی بازی کردم و شاید به خاطر اینکه اون سال دیگه نگران سبزه گره زدن نبودم!


امسال رفتیم باغ آقای فامیل جدید از صبح زود تا آخر شب .






کلی بازی کردیم وسطی ، بدمینتون، والیبال، مرسی و... .چقدر کیف کردم. کلی عکس دسته جمعی گرفتیم. یه عالمه خوراکی خوردیم با اینکه ظرفیت تکمیل بود. صبور نخوردیم ولی غذا حسابی چسبید. مخصوصا آش رشته عصرونه.
 بچه ها هم کلی بازی کردن . اولین بار توی عمرشون از نزدیک خرگوش دیدن و بهش غذا دادن . کلی خودشونو کثیف کردن و با تعجب به من نگاه می کردن که چرا دعواشون نمی کنم.
شب هم که استقلال برد و شادیمو تکمیل کرد. وقتی داشتیم برمی گشتیم آرزو می کردم که فردا بازم سیزده بدر بود. آخه سالی یه بار کم نیست؟
فردا صبحش از بدن درد نمی تونستم از رختخواب جداشم. اینم از عوارض سالی یه با تحرک داشتن!!

بی بی جون

چندین ساله که نبودنت اشکامونو جاری می کنه اما یادت همیشه توی دلامونه. 

 بی بی جونم دلم برات تنگ شده خیلی زیاد. کاشکی بودی ... خدا رحمتت کنه.   

کاشکی بودی تا سرمو روی پاهات میذاشتم و تو موهامو نوازش می کردی و درد و دل می کردیم. 

کاشکی بودی تا دستای پیرتو می بوسیدم. صورتتو می بوسیدم.

کاشکی بودی واسه رضا دعا می کردی تا من خیالم راحت می شد. آخه امروز کنکور داره.  

برای همسرم اینقدر از خاطره هات و حرفات و کلمات قصارت گفتم که باوجودی که هیچ وقت تو رو ندیده خوب میشناسد.  

یادمه یه بار که اومده بودی خونمون استقلال بازی داشت. بهت گفتم: بی بی دعا کن استقلال ببره. تو هم گفتی به حق پنج تن  ۵ تا گل بزنه. استقلال برد و ۵ تا گل هم زد. 

 من و رضا و مامان از خوشحالی کلی بوست کردیم. بازی تموم شده بود ولی تو هنوز داشتی دعا می کردی. قربونت برم بی بی مهربونم. 

حالا کی واسه رضا دعا کنه که حتما قبول شه؟ 

بی بی جون براش دعا کن با اون دل پاکو درد کشیده ات براش دعا کن. دعای تو حتما مستجاب میشه آخه تو بنده خوب خدا بودی.روحت شاد.