یاس من
یاس من

یاس من

لذت تلاوت سوره حمد

امروز وقتی رفته بودم دنبال بچه ها از مهد بیارمشون خونه. یاس تا منو دید گفت : مامان میدونی خدا چی گفته ؟ گفته : بل والدین احسانا یعنی به پدر و مادرتون کمک کنید.بعدشم خودشو انداخت توی بغلم. منم کلی کیف کردم. با اینکه کمرم خیلی درد می کرد، بغلش کردمو بوسیدمش. چقدر چسبید. یاد مامانم افتادم که وقتی میومد مهدکودک دنبالم کلی بوسم میکرد.  و منم خودم مینداختم تو بغلش و مجبورش می کردم تا در خونه منو زمین نذاره. طفلک مامانم. 


درست وقتی که از بهم ریختگی برنامه هام حسابی کلافه و خسته  بودم. یاس جلوم سبز شد و گفت : مامان می خوای برات قرآن بخونم؟ با اینکه اصلا حوصله نداشتم ، گفتم  کدوم سوره؟  یاس هم کلی ذوق کرد و با هیجان گفت :  سوره حمد!

منم با تردید نگاش کردم و گفتم : مگه همشو بلدی؟ هنوز جمله ام تمام نشده بود که یاس عزیزم شروع کرد با صوت سوره حمد رو خوند. 


خدایا فقط تو میدونی چقدر لذت بردم. با لهجه عربی می خوند و آخرشم یه صلوات قرآنی فرستاد. اشک تو چشمهای خسته چند شب خواب ندیده ام جمع شده بود. خدایا  تو چقدر مهربونی که به من یه دختر خوشکل باهوش دادی که وسط خستگی هام برام قرآن بخونه. اونم با صوت  زیبا و شارژم کنه. شکرت خدا جون. شکرت.



احساس خوب امروزم

روزهای پر استرس آخر شهریور با طعم تلخ اسطوخودوس گذشت. هنوز هم نمی تونم باور کنم. اون همه تلاش و بی خوابی شده بود آب یخ و ریخته بود روی سرم. شوک الکتریکی به قدرت خنده های پر معنی اتساین. 

مهر تلخ تلخ بود. رویاهام جونه نزده سوخته بودن. بچه ها  رو مهد ثبت نام کردم . دوباره برنامه ریزی کردم . کتابامو از کارتن در آوردم  و چیدم توی قفسه ها. بازم  به خودم امید دادم : من میتونم. می دونم که می تونم.  

رضایت اتساین نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود که بیشتر عصبانیم می کرد. 

 شروع نمی کردم. روزها پشت سر هم میومدن و می رفتن و من هنوز داشتم واسه خودم عزاداری می کردم. 

هیچ وقت آبان رو دوست نداشتم. اگه بم بگن چه ماهی  رو دوست نداری ؟ سریع می گم : آبان ! خودم هم نمی دونم چرا !!!

اما بعد از 10 سال تونیمه  آبان 95  اون حس لذت بخش خواستنی رو دوباره تجربه کردم.
خدایا شکرت


مدال افتخار

بچه های منم عین دوقلوها  بودن!

قبلا وقتی این جمله رو می شنیدم ، عصبانی می شدم. مخاطبم رو چپ چپ نگاه می کردم  و می گفتم : ولی دو قلو داشتن کاملا متفاوته ! 

طرف شاید یه آره ای هم می گفت و بلافاصله با آب و تاب برام تعریف می کرد که ... چقدر دست تنها بوده و مادرش شهرستان بوده، خواهرش هم گرفتار. یکی از بچه هاش گریه می کرده ،  اون یکی جیش  داشته . شوهرش تا دیر وقت سر کار بوده. دیگه از خستگی می نشسته و فقط گریه می کرده.  و  و  و  و

اما الان نیازی نمی بینم به طرف مقابلم ثابت کنم که بچه های شیره به شیره داشتن یا با دو سه سال اختلاف سنی ، مثل داشتن دو تا نوزاد دوقلو نیست !!! که همزمان با هم گریه می کنن و شیر می خوان یا پوشک هاشون باهم باید عوض بشه یا خوابشون میاد!!!

دو قلو داشتن کامل کامل کاملا متفاوت متمایز هست!!!!!!!!!!!

 واقعا برام مهم نیست متقاعدشون کنم یه کم دقیق تر فکر کنن و الکی نقطه اشتراک پیدا نکنن .  میذارم حرفاشون رو بزنن و دلشون خوش باشه. 

واقعا حوصله ندارم مغز یه سری افراد رو که تا نوک دماغشون  رو می بینن گرم کنم. مثل اکثر مادرا و مادر بزرگایی که بچه ها یا نوه هاشونو میارن باشگاه و اونجا میشینن کبری صغری میگن. هرکی بیشتر حرف بزنه برنده است!!

دو قلو داشتن برای مردم جالبه. به خودشون اجازه میدن هر سوالی رو بپرسن و اظهار نظر کنن. بدون اینکه حتی یه لحظه از خودشون بپرسن نکنه طرف ناراحت بشه؟!!


الان به خودم مدال افتخار میدم. آفرین بهاره  تو از پسش بر اومدی. تو دست تنهای دست تنها از پسش بر اومدی. تو زیباییت رو بخشیدی ولی از پسش بر اومدی. نیازی نیست برای دیگران تعریف کنم. 


ابروهای سرطانی

اون شب خیلی ناراحت و عصبی بودم. موچین رو برداشتم و زدم به دل ابروهام. باریکشون کردم بعد هم بدون یه لحظه تردید  با ژیلت تراشیدمشون! وقتی خودمو تو آیینه نگاه کردم ... احساس سپاسگزاری در برابر احسن الخالقین رو داشتم . خدایای مهربونم  واقعا اگه ما آدما ، ابرو این عضو کوچیک رو توی صورتمون نداشتیم چقدر زشت بودیم. اما من احساس زشتی نمی کردم. حتی اون لحظه احساس زنهای مصر باستان رو وقتی برای تاثیرگذاری بیشتر سرشونو می تراشیدن داشتم. احساس لوندی!! اما یه چیزی ته دلم بهم می گفت : بهاره این ابروها هفته هنوز تموم نشده در میان اما اگه دیگه در نمی یومدن ؟  اگه دیگه نمی تونستن در بیان؟  اگه می دونستی نهایتش فقط  یه سال وقت داری چی کار می کردی؟ اگه مجبور بودی شیمی درمانی کنی و دیگه نمی شداز موها و ابروهای پرپشت و قشنگت لذت ببری؟ و دیگه نمی تونستی سنتو پشت ابروهای دخترونه ات مخفی کنی!؟

 اون موقع دلم می خواست یه جایی بود مثل صومعه ای چیزی که می رفتم و خودمو غرق عبادت می کردم . می رفتم اونجا و تا آخر عمر یک سال باقی مونده ام اشک می ریختم و زلال می شدم. اون لحظه خیالم راحت بود که یوسف دیگه شبا نمی ترسه که با گریه منو بیدار کنه و  بگه مامان میشه بیام پیش شما بخوابم؟ خیالم از بابت یاس هم راحته. از الان هم می تونم ببینم که یاس حتما ورزش رو ادامه می ده و یوسف می ره سراغ هنر. حتی برام مهم هم نبود که اتساین میره زن می گیره. چون مطمئنم که یاس پدرشو در میاره.  حتی فکر هم کردم شاید اون خانم،  اتساین رو خوشبخت هم کنه. و مثل پسرخاله ام که هر بارکه از همسرش حرف می زنه و میگه من خوشبخترین مردم! اتساین هم  توی جمع جلوی همه با نگاهی سرشار از عشق اونو نگاه کنه و بگه من خوشبخترین مردم. اون موقع روحم حتما بهش میگه: بی لیاقت!! 

 از این فکرم غش غش بلند خندیدم.

خب الان نمی دونم واقعا چقدر وقت دارم؟ و این مرگ هم مطمئنا ایده ال کسی نیست!! اما کاشکی می دونستم چقدر وقت دارم. تا کمتر روزهامو به روزمرگی بگذرونم. تا قدر ثانیه ثانیه اش رو بدونم. تا به جای ناشکری سپاسگزار باشم. لیست کارهایی که قبل از مرگم باید انجام بدم رو دارم تکمیل میکنم. و حالا دارم بدون شوخی و تعصب فکر می کنم اگه می دونستم چقدر وقت دارم دقیقا چی کار می کردم؟


سورپرایز

وقتی خم شده بود تا شمع های کیک تولدش رو فوت کنه . یه لحظه مکث کرد. می دونستم می خواد آرزو کنه. یه نگاه به کیکش انداختم صورت یه دختر در حال چشمک زدن بود. شمع ها رو که فوت کرد بازم روشن شدن ، هیجان زده بود. یه لحظه دیگه مکث کرد.  انگار مردد بود . می خواست همون آرزو رو تکرار کنه. دوباره شمع ها رو فوت کرد . شمع ها خاموش شدن ، اما بلافاصله روشن شدن . خاموش و روشن شدن دوباره شمع ها هفت هشت بارتکرار شد.  حواسم بش بود هر بار همون آرزوی اول رو توی دلش مرور می کرد. دلش می خواست یه آرزوی جدید بکنه. ولی اون آرزو براش خیلی مهم بود. و به نظرش ارزش اینو داشت که دوباره ودوباره و دوباره همونو از خدا بخواد. وقتی بهش یاد آوری کردم که توکلت به خدا باشه احساس کردم  عمیقا آروم شد و از ته دلش بهم لبخند زد.


کیه که از سورپرایز شدن خوشش نیاد؟  اونم به مناسبت تولدش ؟ 


توقع سورپرایز شدن در مورد تولدم رو اصلا نداشتم . ( تصمیم گرفتم تو همه زمینه های زندگیم  کم توقع و نهایتا بدون توقع باشم. اینطوری آرامش دارم و بیخود خودمو اذیت نمی کنم.) 

وقتی که  بچه بودم ، فکر می کردم که بیست و دوم مرداد بهترین روز ساله چون تولد منه. هنوزم یه روز خیلی خاصه برام. روزی که معمولا  تصمیم می گیرم از این به بعد آدم بهتری باشم. هدف هامو جدی تر دنبال کنم  و بهاره این ساله به ایده آلش نزدیک تر شه. دیروز از خودم این رضایت رو داشتم  چون از 22 مرداد 94 تا دیروز22 مرداد 95 ، تلاش زیادی برای  اهدافم انجام داده بودم. سی و چهار سالگی عزیزم تموم شدی اما همیشه ازت به عنوان سنی یاد می کنم که من یه تلاش فوق العاده و رضایت بخش توی تمام عمرم داشتم. آفرین بهاره .

مامان و اتساین با هم  برنامه ریزی کرده بودن که  واسم تولد بگیرن. همکاری مامان و اتساین - شخصیت های مهم زندگی من - خودش یه سورپرایز بزرگ محسوب میشه! و  وقتیکه این همکاری  به نقطه اشتراکشون ختم بشه عالی تر از عالیه ... 

خب باید بگم گیرنده های موج مثبت اتساین به خوبی گیرنده های موج منفی اش  کار می کنه. و این واسم از صد تا جایزه ارزشمند تره. هر چند که هنوز  "روزه عشق"   از دو روز متوالی ارتقا پیدا نکرده !  اتساین معمولا  از تولد و جشن تولد گرفتن حتی واسه خودش خوشش نمی یاد . شاید به نظرش این کارا لوس بازیه. اما به خاطر شادی من  این لوس بازی ها رو پذیرفته. 

خدای مهربونم شکرت  به خاطر همه لحظات جادویی

روزه عشق

دیشب قبل از اینکه خوابم ببره داشتم فکر می کردم که فردا یعنی امروز چی کار کنم و برنامه هامو تو ذهنم چک می کردم که یه دفعه غصه ام گرفت. همیشه از شنبه ها  یه ترسی دارم. روز اول هفته. به نظرم خیلی مهمه که چطور هفته امو شروع کنم. خوب باشه و ازخودم  رضایت داشته باشم  یا نه هیچی طبق برنامه پیش نره. در هر صورت معتقدم که تا آخر هفته ، وضع به همون منوال پیش خواهد رفت. واسه همین معمولا سعی ام بر اینه که روز اول هفته رو خوب شروع کنم. مثلا  آزمایشگاه یا دکتر نمی رم.  خب این یه برنامه است که به ضمیر نا خودآگاهم دادم و خیال تغییر دادنش رو هم ندارم. بگذریم. شاید بعدا توی یه پست جدا گانه درباره  اینکه چطور می شه این برنامه ها رو عوض کرد ، بنویسم.

همون جوری که توی تخت دراز کشیده بودم و از این دست به اون دست می شدم و غصه ام گرفته بود  و ناراحت بعضی مسائل و دلخوری های اخیر بین خودم و اتساین بودم ... یه دفعه یه فکر بکر به ذهنم خطور کرد. به خودم گفتم چرا امتحانش نکنم؟؟  فکر کردم چه خوبه که "روزه عشق" بگیرم. اول از یه روز شروع کنم. اگه یه روز کامل شرایط روزه امو رعایت کردم به خودم جایزه بدم. و این روزه رو برسونم به یه هفته. و خلاصه تبدیلش کنم به یه عادت همیشگی تا مثل همون برنامه ضمیر ناخودآگاه  که گفتم بشه و حتی به صورت آگاهانه هم نتونم خلافش عمل کنم. که اگه بشه چی میشه ...

روزه عشق به این صورته که من فقط زوم می کنم روی کارای خوب اتساین. و همونا رو زیر ذره بین می برم چه بزرگ چه کوچیک حتی  یه لبخند زورکی اشو!  و توی طول روز به خودم مرتب اونا رو یاد آوری می کنم. حتی اگه اون روز هیچ اتفاقی هم نیفتاده باشه که من دوست داشته باشم، می تونم از خاطراتمون استفاده کنم. و یادم بیاد که فلان روز چه جمله عاشقانه ای رو بم گفت مثلا. یا فلان روز به خاطر من عجب کاری کردا و از همین چیزا....... و اگه خواستم توی ذهنم  یاد یه کاری که بر خلاف میل من کرده و ازش ناراحت شدم ،  بیفتم روزه ام باطل میشه. و کلا هر جمله منفی، فکر منفی و خاطره بد در مورد اتساین ممنوع!

مثلا اگه یه دوستی  داشت از همسرش  مینالید واسه همدردی باهاش بگم : ای بابا همه مردا همینجورین دیگه و منم یاد یه چیزی تو همون مایه ها تویه رابطمون بگردم... به جاش سریع  به خودم بگم  من روزه ام . حداقل می تونم هیچی نگم  یا شاید بتونم به اونم پیشنهاد کنم که از این روش استفاده کنه.

این دقیقا مثل سپاسگزاری می مونه در مقابل ناشکری. و باعث میشه کل روز علاوه براینکه حالم از این بابت خوب باشه و سر حال باشم  و همش فکر کنم که چقدر اون مهربونه و به فکرمه و واسم چه کارایی که نکرده و چه حرفای قشنگی بم  گفته و  ... موج مثبت هم واسش می فرستم و می دونم که اونم این موجهای مثبت رو در یافت می کنه. چون موج های منفی رو که همیشه خوب گرفته! حالا با فرض اینکه گیرنده های موج مثبتش از کار افتاده باشه هم ، بازم این که من دارم واسه بهبود رابطه عاشقانه ام یه کاری انجام میدم ، حالم رو خوب میکنه. 

و چقدر خوب شد که این فکر درست شب شنبه به ذهنم رسید تا بتونم هفته امو خوب شروع کنم.


مرا "بهاره" نام نهادند و "بهار" صدا زدند

مرا  "بهاره"  نام نهادند

از آغاز هیجان لبخندها و تبریک ها

از لحظه روییدنم در یک طلوع شاد

یک صبح صادق سپید

از لحظه رسیدن و ایستادن و استوار شدن روی زمین گرم

با اصالت کهن این مهر نا تهی

مرا  "بهاره"  نام نهادند

از پیوند عمیق پرستوها د ر بوسه های داغ

روی شانه های کوچک اما محکم امید

از جاذبه درخشان شوق عشق

در سکوت و هیاهوی دو روح مهربان

اما گسستنی



مرا  "بهاره"  نام نهادند و  "بهار"  صدا زدند

 در انعکاس بی دریغ پرتو های نور

فلسفه ظهور زیباترین ترانه شکفتن شروع شد

در سبزترین گوشه آسمان آشیانه شان

من بودم :  موسم بهار

شنونده روزهای نیامده

در وسعت سینه دو روح مهربان

 اما گسستنی

روزهایی که بی هراس شب

تنها به ذوق تجلی حیات

-  کاشتن و سبز شدن  -

احضار می شدند

برای یک زندگی بی خزان

و در هیجان خنده های نا تمام

آنقدر بزرگ بودند که من قهرمانشان باشم.



شاید آن دو روح لرزان خزان زده

از ترس و یاس این غم زرد رنگ

در زوایای پنهان لحظه ها

در خواهش سوزان "بهار"  می سوختند

اما دریغ و حیف

که " دوباره از نو تازه شدن"  را هرگز از بهاران نیاموختند


مرا  "بهاره " نام نهادند

من بهار بودم  پر از لبخند شادی

من بهار بودم  و سبز رنگ موهایم بود 

من بهار بودم  و عشق جای چشمانم بود

 در نگاهم هر دم پروانه می رقصید

دستهای گرمم در هوا می چرخید

 قاصدک همراهم از شگفتی پر بود

 در صدایم انگار 

روز و شب در تپه یک بز نا آرام بازیگوشی می کرد

وقتی تشنه می شد چشمه پرسش ها از دل خشکی ها پر شبنم می شد

من عروسک بودم

 من "بهاره"  بودم

با گل و رود خانه هم ترانه بودم

خواب و بیداری هر دو یک معنی داشت

توی هر دو میشد " گل سرخی " را دید

در نگاهم حتی شب هم زیبا بود




زیر الماس ها آنجا یک فرشته زیبا

از شب می ترسید

پشت لالایی ها گریه می کرد گریه

روح بغض آلودش از غم می لرزید

لحظه هایش گم بود

لحظه های بی نام

من سبز می کردم لحظه های ساکت غرش آلود سیاه او را

سبز سبز تا آن ور حیات

تا آن ور افق

نزدیک آسمان



در گرمایش بلوغ پرواز می کردم 

و از نهایت خنده حرف می زدم

و از نهایت زیبایی طلوع و سجود خورشید

نشاط بهاران

پیکرم را سیراب می کرد و تحسین می آفرید


کدامین باد

کدامین باد بی سامان

حکومت رعشه آور پادشاه بی مهری ها را به ارمغان آورد؟

و بقچه خاطره ها را با خود برد؟

کدامین روح در طغیان جهنم کبود می خندد؟

کدامین روح در زوال عجیب آرزوها می شکفد؟

روح من از جنس کدامین سنخ ناشناخته است که در هجوم رگبار این ظلم بی حساب تاب بیاورد؟

کدامین " بهار"  در زردترین خزان " بهار"  است؟

کدامین " بهار"  در زردترین خزان " بهار"  است؟



فرشته زیبای هراسان از شب

تویی که دور از نگاه دیگری

ابر بهار شدی

و زیباییت را بخشیدی

ای مهربان ترین روح شکسته بی پناه

آخر مگر شب چه داشت؟

شب با الماس های ریز و درشت خود

پناهگاه رو یا های قشنگ تو بود

شب با تمام زشتی و کراهتش

باور کن زیبا بود

 راهی بود برای رشد برای کمال

برای تجدید میثاق های دو روح مهربان

 نه گسستنی



شب

 در تمام ثانیه هایش

فقط و فقط می خواست

بدانید که می شود نگاهی دوباره کرد

و دوباره زنده شد

دوباره بهار شد و بهاران آفرید


مرا "بهاره " نام نهادید و  " بهار"  صدا زدید

اینک ولی  "خزان"  بخوانید مرا

بهار 81