پای کامپیوتر نشسته بودم و داشتم واسه عموی بچه ها انتخاب واحد می کردم. اصلا وقت نداشتیم. یوسف اول آروم اومد بم گفت : مامان دوربینو می خوام. منم گفتم : نمیشه. بعدش بلافاصله خواسته اشو تکرار کرد و منم با جدیت گفتم :نمیشه!! دوربین مال بچه ها نیست. خلاصه زد زیر گریه. سعی کردم بی اعتنا باشم و از تکنیک بی توجهی استفاده کنم اما عموشون طاقت نیاوردو از یوسف که صوتش خیس اشک شده بود پرسید : عمو جون چی می خوای؟ یوسف هم با گریه گفت که دوربینو می خواد. عموش ازش پرسید : دوربینو واسه چی می خوای؟ اونم گفت : می خوام از عروسکام عکس بگیرم! هم دلم سوخت ، هم خنده ام گرفت . پاشدم دوربینو آوردم. طفلک سریع خوشحال شد و خندید. حتی راضی بود که خودشم عکس نگیره! خلاصه سریع از عروسکاش که با سلیقه ی خودش چیده بودشون کنار هم، عکس گرفتم و دوربینو گذاشتم روی بلند ترین جایی که نزدیکم بود. یوسف دوباره شروع کرد به گریه کردن. من بازم اهمیت ندادم و مشغول کار خودم شدم. اما یوسف دست بردار نبود و ول نمی کرد. خلاصه قبل از اینکه عموش بازم پا در میونی کنه و من خجالت بکشم. ازش پرسیدم :چرا گریه می کنی من که عکس گرفتم. اونم با گریه گفت :آخه عکسمو ندیدم!! دقیقا مثل ما بزرگترا که تا عکس می گیریم ، می گیم : بده ببینم!!